حقیقت و چیستی مرگ از دیدگاه عرفان نظری و حکمت متعالیه

Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
يکي از موضوعهاي پيچيده که افکار بشر را به خود مشغول ساخته، پديدة «مرگ» است. تمام انسانها پس از سير کوتاهي در دنيا، بهناچار گرفتار مرگ ميشوند و دنيا را براي هميشه رها ميسازند. بر همين اساس، بشر از ديرباز در اين انديشه است که مرگ و واقعيتهاي آن چيست؟ مرگ هر کس چه زماني فرا ميرسد؟ چه عواملي در جدايي روح از بدن دخيل است؟ بشر با وجود بسياري از پيشرفتهاي تحسين برانگيزش در رشتههاي گوناگون علوم، به پاسخ پرسشهاي موجود در اين زمينه دست نيافته است. از نظر علوم زيستي و پزشکي، مرگ عبارت است از: تعطيل سازمان فعال بدن انسان که حافظ حيات اوست. اين ديدگاه به بدن فقط از لحاظ ساختار جسماني و به عبارت ديگر، از نقطه نظر مادي و از منظر حواس پنجگانه مينگرد. اما در عرفان و فلسفه، حقيقت مرگ به گونهاي ديگر بيان شده است. اين مقاله، چيستي مرگ از ديدگاه عرفان و حکمت متعاليه را تبيين كرده است.
مفهومشناسي «مرگ»
الف. در لغت
«مرگ» در لغت، به معناي «ضد حيات» (ابنمنظور، 1414ق، ج 2، ص90) و «سکون» (فخرالدين طريحي، 1416 ق، ج 1، ص 115)، گفته شده است. برخي از محقان نيز گفتهاند که مرگ «نفي شدن حيات است»، و حيات در هر چيز به مقتضاي خصوصيات وجودياش است. پس مرگ هر چيز هم به مقتضاي آن است (مصطفوي، 1360، ج 11، ص 196).
در فرهنگ قرآن، «مرگ» به معناي «وفات» است، نه «فوت»؛ زيرا «فوت» به معناي «زوال و نابودي» است، ولي «وفات» به معناي «اخذ تامّ و در اختيار گرفتن تمام و كمال يك حقيقت و انتقال آن به سراي ديگر» است (جوادي آملي ، 1388، ج 4، ص181).
ب. در اصطلاح
«موت» در اصطلاح، به معناي انتقال از عالمي به عالمي ديگر است؛ يعني: انتقال نفس از عالم دنيا به آخرت. علامه طهراني «مرگ» را به معناي انتقال از عالم طبع و حسّ به عالم ما فوق حسّ، كه آن را «برزخ و مثال» گويند، دانسته است (تهراني، 1423ق، ج 1، ص 65) علامه طباطبائي نيز «مرگ» را به معناي خروج از نشئة دنيا و ورود به نشئة آخرت بيان کرده است (طباطبائي، 1999، ص205). برخي احاديث نيز همين مطلب را ميرساند که «مرگ» به معناي انتقال است؛ چنان که در حديثي پيامبر اکرم، ميفرمايند: «شما براي نابود شدن آفريده نشدهايد، بلکه براي بقا و ابديت به وجود آمديد، و همانا به واسطة مردن، از خانهاي به خانة ديگري منتقل مي شويد». (صدوق، 1414ق، ص47). در اصطلاح اهلمعرفت و توحيد، «موت» به معناي سرکوب کردن هواى نفس نيز هست (آشتيانى، 1370، ص 775).
براي تبيين حقيقت مرگ از ديدگاه عرفان و حکمت متعاليه، ابتدا اشارهاي كوتاه به مباني و اصول هر يک از عرفان و فلسفه ميكنيم که در تحليل حقيقت مرگ نقش دارند و مؤثرند و سپس با توجه به آن مباني، به تحليل حقيقت مرگ مي پردازيم:
مباني هستيشناختي و انسانشناختي عرفاني مرگ
در ذيل به برخي از مباني مهم هستيشناسي و انسانشناسي عرفان، در رابطه با تبيين حقيقت مرگ اشاره ميگردد:
الف. وحدت وجود و نظام مظهريت
از ديدگاه عرفا، تنها يک وجود واقعي وجود دارد و آن خداست؛ کثرات تجلي و ظهور همان وجود واحد است. بنابراين، تمام هستي تجلي اسما و صفات الهي است.
«فهو عين كل شيء في الظهور ما هو عين الأشياء في ذواتها سبحانه و تعالى، بل هو هو و الأشياء أشياء» (ابنعربى، بي تا، ج 2، ص484).
ب. تکرارناپذيري تجلي
يکي از اعتقادات مسلم عارفان اين است که در تجلي حضرت حق تکرار نيست.«إن اللَّه لا يتجلى في صورة واحدة لشخصين ولا في صورة واحدة مرتين» (ابنعربي، بي تا، ج 3، ص 384).
اما اينکه چرا در تجلي تکرار نيست و حق در يک چيز دو بار تجلي نميکند، زيرا مستلزم تحصيل حاصل و کار عبث است. قونوي مينويسد: ولا يثمر شيء و لايظهر عنه ايضاً ما يشابهه كل المشابهة، و الا يكون الوجود قد ظهر و حصل في حقيقة واحدة و مرتبة واحدة على نسق واحد مرتين، و ذلك تحصيل الحاصل و انه محال لخلوّ الفائدة و كونه من نوع العبث، و تعالى الفاعل الحق عن ذلك» (قونوي، 2010، ص 17).
ج. دوري بودن حرکت وجود
از نظر عرفان، آفرينش به صورت دايره است؛ يعني همانگونه که از هر جاي دايره شروع به حرکت کنيم، سرانجام در انتها به همان محل شروع حرکت ميرسيم، آفرينش هم به همين شکل است؛ يعني سرانجام و پايان آفرينش همان محل آغاز آفرينش است و نقطة پايان خلقت همان نقطة شروع آن است. عبارت مشهور نقل شده که «النِّهاياتُ هِىَ الرُّجوعُ الَى الْبِداياتِ» اشاره به همين مطلب دارد. ابنعربي ميگويد:
«فالأمر كله منه، ابتداؤه و انتهاؤه، «وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ»، كما ابتدأ منه» (ابنعربي، 1946، ج 1، ص 49). همة موجودات از ابتداي آنها گرفته، که بر اثر فيض اقدس تحقق يافتهاند، تا انتهاي آنها، که بر اثر فيض مقدس تحقق يافتهاند، همه از حق سرچشمه گرفتهاند، و سرانجام همه هم رجوع به حق است با فنا شدن در حق.
د. نحوه وجود انسان
از نگاه عرفان، انسان حقيقتي واحد، و داراي ظاهر و باطن است. ظاهر انسان همان جسد و بدن عنصري اوست که مطابق با حقايق عالم صوري و ظاهري است، و باطن انسان روح و نفس اوست که مطابق صورت الهي آفريده شده است. ابنعربي چنين مينويسد:
فأنشأ صورته الظاهرة من حقائق العالم و صُوَرِه و أنشأ صورته الباطنة على صورته تعالى، و لذلك قال فيه «كنت سمعه و بصره» ما قال كنت عينه و أُذُنَهُ ففرّق بين الصورتين (ابنعربي، 1946، ج 1، ص55).
مراد از «صورته الظّاهره» ابداع جسم اوست كه آن مركّب است از عناصر اربعه؛ چنان كه تركيب عالم كون و فساد است و مراد از «صورته الباطنه» قواى روحانى است (همداني، نسخه خطى، ص526).
در جايي ديگر، ابنعربي مينويسد: «الإنسان جسم و روح» (ابنعربي، بي تا، ج 1، ص470).
ه. اصالت و استقلال نفس
حقيقت و اصالت انسان به نفس اوست، به گونهاي که به بدن بدون نفس «انسان» گفته نميشود، و اگر نفس انسان از بدن خارج شود در آن صورت، جسد باقي مانده با سنگ و درخت فرقي ندارد.
فإن الصورة الباقية إذا زال عنها الروح المدبر لها لم تبق إنساناً، و لكن يقال فيها إنها صورة الإنسان، فلا فرق بينها و بين صورة من خشب أو حجارة (ابنعربي، 1946، ج 1، ص 69).
و. حيات ذاتي نفس
از ديدگاه عرفان، نفس و نيز بدن عنصري انسان داراي حيات است؛ با اين تفاوت که حيات روح انسان ذاتي آن است و قابل جدا شدن از آن نيست، ولي حيات بدن عارضي و به سبب حيات روح است. بنابراين، روح انسان به سبب ذاتي بودن حيات آن، هيچ وقت از بين نميرود و مرگ بر آن عارض نميگردد.
أ لاترى الأرواح لما كانت حياتها ذاتية لها لميصح فيها موت البتة و لما كانت الحياة في الأجسام بالعرض قام بها الموت و الفناء فإن حياة الجسم الظاهرة من آثار حياة الروح كنور الشمس الذي في الأرض من الشمس؛ فإذا مضت الشمس تبعها نورها و بقيت الأرض مظلمة (ابنعربي، بي تا، ج 1، ص 55).
ز. ارتباط نفس و بدن
بين نفس و بدن ارتباط و علاقة تدبيري وجود دارد. نفس همه جا، چه در دنيا، چه برزخ و چه آخرت، همراه بدن و مدبر آن است.
فاعلم إن الروح الإنساني أوجده اللَّه حين أوجده مدبرا لصورة طبيعية حسية له، سواء كان في الدنيا أو في البرزخ أو في الدار الآخرة أو حيث كان (ابنعربي، بي تا، ج2، ص627).
نفس در بدن ساري است؛ مانند سريان حق مطلق در جميع موجودات. بنابراين، همانگونه که حق در جميع موجودات ساري است و موجودات از جهتي حضرت حق و از جهتي غير آن هستند، نفس نيز در بدن ساري است بدينروي، از جهتي بدن و از جهتي غير آن است.
حقي بروسوي در تفسير روح البيان مي نويسد:
قال حضره شيخى و سندى - روح اللّه روحه - فى بعض تحريرانة اعلم ان الروح...غير منفك عنه [بدن]، بل سار فيه، لا كسريان الحلول المشهور عند اهل النظر، بل كسريان الوجود المطلق الحق فى جميع الموجودات. فليس بينهما مغايرة من كل الوجوه بهذا الاعتبار؛ و من علم كيفية ظهور الحق فى الأشياء و ان الأشياء من أي وجه عينه و من أي وجه غيره يعلم كيفية ظهور الروح فى البدن و انه من أي وجه عينه و من أي وجه غيره.(حقي بروسوي، بي تا، ج5، ص477).
ج. تعلق ذاتي نفس به بدن
فلاسفة معاصر ابنعربي و حتي برخي از عرفاي آن زمان، تعلق نفس به بدن را عارضي ميدانستند؛ اما ابنعربي برخلاف آنها معتقد به ذاتي بودن تعلق نفس به بدن شد. وي مينويسد:
كانت اللطيفة الإنسانية لا توجد دنيا و لا آخرة إلا مدبرة لمركب لا تترك لحظة لمشاهدة بسيطها عربت عن مركبها من غير علاقة كما يراه بعض الصوفية و الفلاسفة مما لا علم له بما هو الأمر.(ابنعربي، 1420ق، ص23).
ماهيت مرگ از ديدگاه عرفاني
با توجه به هستيشناسي عرفاني، مبني بر اينكه همة مخلوقات ظهورات و تجليات حضرت حق هستند، و بر اساس «حرکت حبي» خلق شدهاند، بهگونهاي که آغاز آنها از حق و پايان آنها نيز به حق است، و نيز با توجه به انسانشناسي عرفاني، که انسان را داراي ظاهر و باطن و به عبارت ديگر، داراي دو ساحت بدن و نفس ميداند، با توجه به اين نوع نگاه نسبت به هستي و انسان، «مرگ» به معناي جدا شدن نفس از بدن و اذهاب و انتقال آن از نشئة دنيا به نشئة آخرت است. انتقال امري وجودي است. بنابراين، مرگ امري وجودي است، نه عدمي.
فالموت إذهاب، لا إعدام. فإنه انتقال من دنيا إلى آخرة التي أولها البرزخ. فلما كان الإذهاب من صفات الحق لا الإعدام، كما قال تعالى «إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ وَ يَأْتِ بِآخَرِينَ»، و لم يقل يعدمكم (ابنعربي، بي تا، ج 1، ص 729).
با تحقق مرگ، نفس با بدن عنصري قطع رابطه ميکند و تدبير آن را رها ميکند و به طرف اصل و حقيقتش بر ميگردد.
الموت فينا فراغ لأرواحنا من تدبير أجسامها، فأرادوا حب هذا المحب أن يحصل ذلك ذوقاً و لا يكون ذلك إلا بالخروج من دار الدنيا بالموت (ابنعربي، بي تا، ج2، ص351).
قطع ارتباط نفس با بدن به هنگام مرگ بهطور کامل نيست؛ زيرا – همانگونه که بيان شد – ابنعربي انسان را حقيقتي واحد ميداند که داراي ظاهر و باطن است. پس قطع ارتباط بهطور کامل معنا نخواهد داشت. بنابراين، نفس پس از مرگ نيز، نوعي توجه و حالت نيمنگاه به بدن دارد.
از ديدگاه عرفاني، ظهور روح بر جسم سبب حيات آن جسم، و غايب شدن، و جدا شدن روح از جسم به منزلة مرگ آن جسم است.
فظهور الروح للجسم حياة ذلك الجسم، كظهور الشمس لاستنارة الأجسام التي ظهرت الشمس لها؛ و غيبة الروح عن الجسم زوال الحياة من ذلك الجسم و هو الموت.(ابنعربي، بي تا، ج 3، ص 66).
ابنعربي مرگ را از بين رفتن حيات سببي اجسام ميداند؛ از نظر او دو نوع حيات وجود دارد: يک نوع حياتي ذاتي است، مانند حيات ارواح؛ و نوع ديگر حياتي سببي است، و آن حياتي است که به سبب ارواح براي اجسام وجود دارد. حال ابنعربي مرگ را همان زوال حيات سببي اجسام ميداند که به سبب قطع رابطة روح مدبر جسم با جسم و در نتيجه از کار افتادن قوة ماسکه تحقق مييابد.
و اعلم، يا ولي - نور اللَّه بصيرتك - بعد أن تقرر عندك إن حياة الأجسام كلها من حياة الأرواح المدبرة لها و بانفصالها عنها يكون الموت، فيزول نظامهما إذ القوي الماسكة لها زالت بزوال الروح المدبر الذي وكله اللَّه بتدبيرها (ابنعربي، بي تا، ج3، ص66 و 67).
بنابراين، به حکم «النهايات هي الرجوع الى البدايات» «مرگ»، همان برگشت نفس به باطن خود و اتصال به علل وجودي خود است.
نفس بعد از پر نمودن مايه و استعداد خود را از فعليات، كمكم رجوع بباطن خود مىنمايد؛ چون غايت وجود نفس تدبير بدن نيست، بلكه غرض از وجود نفس و تعلق آن به بدن، اتصال به علل وجودى خود مىباشد، كه «النهايات هي الرجوع الى البدايات» (آشتياني، 1370، ص 778).
مدرس زنوزي دربارة حقيقت مرگ مينويسد: «بيان انكشاف آن است كه در شارقات سابقه و لمعات ماضيه به حد انكشاف آمد كه حقيقت موت رستن از قيد كثرت، و برگشتن به سوى وحدت است؛ چنان كه حقيقت ولادت، فيضان نور وجود است از مبدأ فيّاض به وساطت ربّ هرنوع، و تقيّد آن است به كثرات عالم مواد و استعدادات. خواهى بگو حقيقت موت كندن تعيّنى است و پوشيدن تعين ديگر. خواهى بگو خروج شىء است از جهت قوه به جهت فعليتى. خواهى بگو انتقال شىء است از نشأتى از وجود و ظهور و بروز نشأت ديگرى از وجود. (زنوزي، 1371، ص 269).
امام خميني، در بيان ماهيت مرگ مينويسد:
«موت» عبارت است از: انتقال از نشئة ظاهره ملکيه به نشئة باطنه ملکوتيه. يا آنکه «موت» عبارت است از: حيات ثانوي ملکوتي بعد از حيات اولي ملکي (موسوي خميني، 1381، ص 323).
تشابه خواب و مرگ
حقيقت مرگ مانند حالت خواب است؛ زيرا در حالت خواب نيز مانند حالت مرگ، نفس انسان غافل و فارغ از جسد ميشود.
لأنّ الشخص إذا نام...هو في تلك الحالة غافل عن بدنه، فارغ عن جسده، مقيّد بالأحوال الغالبة عليه بواسطة الملكات، رديّة كانت أو صالحة، فكذلك الإنسان إذا مات... هو فارغ عن بدنه، غافل عن جسده، مرهون بعلمه، مقيّد بالأحوال الغالبة عليه بواسطة الملكات، رديّة كانت أو صالحة (آملي، 1422، ج 6، ص 136).
ابنعربي خواب را «موت اصغر» ناميده است:
و النوم موت أصغر، فهو عين الموت من حيث إنّ الحضرة التي ينتقل إليها النائم هي بعينها التي ينتقل إليها الميت سواء، و اليقظة بعد النوم كالبعث بعد الموت (ابنعربي، بي تا، ج 4، ص 424).
بنابراين، قطع ارتباط نفس با بدن و جدا شدن از آن به هنگام مرگ، مانند قطع ارتباط نفس با بدن و جدا شدن از آن در حالت خواب است. پس حقيقت خواب و مرگ يک چيز است؛ زيرا در هر دو حالت، نفس از بدن جدا ميشود و با آن قطع ارتباط ميکند. هرچند اين قطع ارتباط در مرگ بهطور کامل است، اما در خواب بهطور ناقص است.«ان النوم و الموت من جنس واحد؛ لأن الموت هو الانقطاع الكلى، و النوم هو الانقطاع الناقص (جرجانى، 1370، ص 107). به سبب همين تشابه است که در روايات، خواب برادر مرگ معرفي شده است (جعفربن محمد الصادق، 1400، ص 44).
تفاوت خواب و مرگ
در باب تفاوت خواب با مرگ، ميتوان گفت: تابش و تعلق نفس انسان بر بدن به سهگونه است. يا تابش آن بر ظاهر و نيز بر باطن بدن است که اين حالت بيداري انسان است، و يا تابش آن تنها بر باطن بدن است، اما از ظاهر آن قطع ميشود، که در حالت خواب چنين است، و يا تابش نفس از ظاهر و باطن بدن قطع ميشود که در حالت موت چنين است.
ان القادر الحكيم دبر تعلق جوهر النفس بالبدن على ثلاثة أضرب الاوّل. ان بلغ ضوء النفس الى جميع أجزاء البدن ظاهره و باطنه فهو اليقظة، و ان انقطع ضوؤها عن ظاهره دون باطنه فهو النوم، أو بالكلية فهو الموت.(جرجانى، 1370، ص 107).
ابنعربي در تفاوت بين خواب و مرگ ميگويد که در مسئلة مرگ، روح بهطور کامل از بدن اعراض ميکند و حيات و همة قوا از بين ميروند؛ مانند آنجا که با رفتن کامل خورشيد، شب فرا ميرسد. اما در حالت خواب، روح بهطور کلي از بدن اعراض نميکند و قوا بهطور کامل، از بين نميروند، بلکه تنها حجابي بين قوا و مدرکات حسي واقع ميشود و در شخص نائم، حيات وجود دارد؛ مانند آنجا که بين خورشيد و مکان خاصي از زمين، ابرها قرار ميگيرند و در نتيجه، اگر چه خورشيد در پشت ابرها پنهان شده و مستقيم ديده نميشود، اما نور آن موجود است؛ مانند حيات که در شخص نائم وجود دارد.
فإذا أعرض الروح عن الجسم بالكلية زال بزواله جميع القوي و الحياة، و هو المعبر عنه بالموت، كالليل بمغيب الشمس، و أما بالنوم فليس بإعراض كلي، و إنما هي حجب أبخرة تحول بين القوي و بين مدركاتها الحسية مع وجود الحياة في النائم، كالشمس إذا حالت السحب بينها و بين موضع خاص من الأرض يكون الضوء موجودا كالحياة و إن لم يقع إدراك الشمس لذلك الموضع الذي حال بينه و بينها السحاب المتراكم (ابنعربي، بي تا، ج 3، ص 66).
البته از برخي عبارات ابنعربي چنين به نظر ميرسد که نفس با تحقق مرگ بهطور کامل و براي هميشه با بدن دنيوي قطع رابطه نميکند؛ چنان که در يکجا مينويسد: نفس پس از مرگ و به هنگام سؤال قبر، به همان بدن دنيوياش برميگردد: «فإذا مات حشر إلى صورة أخرى من حين موته إلى وقت سؤاله، فإذا جاء وقت سؤاله حشر من تلك الصورة إلى جسده الموصوف بالموت (ابنعربي، بي تا، ج 2، ص 627).
از اينگونه عبارات چنين به نظر ميرسد که از نظر ابنعربي، نفس، حتي پس از مرگ نيز نوعي اشراف و ارتباط، و حالت نيم نگاهي به بدن دارد. امام خميني، در شرح بر تعليقات فصوص الحکم و مصباح الانس، از استاد خود، آيةالله شاه آبادي، چنين نقل ميکند:
قال شيخنا العارف الكامل - مدّ ظلّه - يمكن ان يقال: انّ علاقة الرّوح بعد الموت باقية بالنّسبة الى البدن، فانّه دار قراره و نشوه و مادّة ظهوره، فعليه فلا اشكال فى احياء الموتى فى هذا العالم (موسوي خميني، 1410ق، ص 174).
پس، از ديدگاه عرفان، ابنعربي به هنگام مرگ روح، بهطور کلي، با بدن قطع رابطه نميکند، بلکه علاقة جزئيهاي با آن دارد.
متعلق مرگ
از ديدگاه عرفاني، ظهور روح بر جسم سبب حيات آن جسم، و غايب شدن و جدا شدن روح از جسم به منزلة مرگ آن جسم است.
فظهور الروح للجسم حياة ذلك الجسم كظهور الشمس لاستنارة الأجسام التي ظهرت الشمس لها، و غيبة الروح عن الجسم زوال الحياة من ذلك الجسم و هو الموت (ابنعربي، بي تا، ج 3، ص 66).
بنابراين، از نگاه عرفا، با جدا شدن روح از بدن دنيوي، تنها مرگ بدن اتفاق ميافتد؛ اما روح چون حياتش ذاتي است، هرگز نمي ميرد. «ألا ترى الأرواح لما كانت حياتها ذاتية لها لم يصح فيها موت البتة و لما كانت الحياة في الأجسام بالعرض قام بها الموت و الفناء» (ابنعربي، بيتا، ج 1، ص 55). نيز در فصوص الحكم مينويسد: بالموت تنحل الصورة البدنية و يعود الفرع إلى أصله» (ابنعربي، 1946، ج 2، ص 327).
ضرورت مرگ
با توجه به دوري بودن آفرينش، ضرورت داشتن مرگ را ميتوان نتيجه گرفت؛ زيرا:
موت ابتداى حركت رجوع بهحق است. هر موجودى كه از ماده ترفع پيدا نمود و به عالم برزخ متصل شد رجوع به آخرت نموده است. در حركات استكمالى، نهايت هر متحركى عين بدايت آن مىباشد. وجود تا از عقل و برزخ تنزل ننمايد به ماده نمىرسد. در حركت استكمالى هم تا از برزخ و مثال مرور ننمايد به عالم عقل نمىرسد (آشتياني، 1370، ص 768).
بندگان خواهان ديدار حق هستند و اين ديدار، تنها با مرگ حاصل ميشود، و انسان با تحقق مرگ به ديدار حق ميرسد. «فتحقق أن كل مرتبة من اللقاء لاتكون إلا بموت» (همداني، نسخه خطى، ص331). بنابراين، راه رسيدن به لقاي حق، خروج نفس از دار دنياست.«ولا نناله إلا بالخروج من الدار التي تنافي هذا اللقاء و هي الدار الدنيا» (ابنعربي، بي تا، ج2، ص 351).
مباني هستيشناسي و انسانشناسي فلسفي مرگ
1. اصالت وجود
«اصالت وجود» از اساسيترين اصول حکمت صدرايي است، به گونهاي که در بيشتر ديدگاههاي ملاصدرا نقش دارد، و حتي برخي از اصول ديگر فلسفه ملاصدرا، مانند بحث «تشکيک وجود»، که خود از مباني مربوط به موضوع مرگ است، نيز مبتني بر بحث «اصالت وجود» است همچنين بر اساس «اصالت وجود» ملاصدرا نفس انسان را اصيل ميداند، نه بدن را؛ زيرا - مثلاً - نفس را علت مرگ و نيز آن را قابل بقا ميداند.
2. تشکيک در وجود
«تشکيک» در فلسفه به اين معناست که مابه الامتياز و ما به الاشتراک اموري متکثر، حقيقتي واحد است.«أن التفارق قد يكون بنفس ما وقع فيه التوافق بين الشيئين لا بما يزيد عليه» (ملاصدرا، 1981، ج 1، ص 428).
وجود حقيقتي مشکک است؛ يعني وجود يک حقيقت واحد بسيط و داراي مراتبي در شدت و ضعف، و تقدم و تأخر است که مفهوم «وجود» به گونهاي تشکيکي بر آنها حمل ميشود. «أن حقيقة الوجود أمر واحد بسيط، لكنه مشكك بالأشدية و الأضعفية و التقدم و التأخر» (ملاصدرا، 1981، ج 2، ص 381). ملاصدرا در الشواهد الربوبيه مينويسد:«حقيقة الوجود فإنها كنوع واحد مشكك ما فيه التفاوت فيه عين ما به التفاوت» (ملاصدرا، 1417، ج 2، ص 390).
بحث «تشکيک» در وجود، مبناي بحث حرکت اشتدادي و تکاملي جوهر است که ملاصدرا به آن معتقد است، و در تبيين چيستي مرگ از نظر ملاصدرا نقش بسزايي دارد؛ زيرا مرگ از نظر وي، به معناي پايان حرکت اشتدادي و تکاملي نفس در عالم دنياست. با توجه به همين اصل تشکيک در وجود است که ملاصدرا رابطة نفس و بدن را اتحادي دانسته، و بدن را مرتبة پايين نفس و نفس را مرتبة بالاي بدن بيان کرده است.
3. حرکت جوهري
ملاصدرا قايل به حرکت در مقولة جوهر بوده و آن را اثبات کرده است. با اثبات «حرکت جوهري» ميگوييم که بر اساس اين اصل، عالم جسماني يک حقيقت واحدي است که با تمام جواهر و اعراضش به سمت غايتي، که فعليت محض است، در حال حرکت است. علامه طباطبائي در اين باره مي نويسد: «أن العالم الجسماني بمادته الواحدة حقيقة واحدة سيالة متحركة بجميع جواهرها و أعراضها قافلة واحدة إلى غاية ثابتة لها الفعلية المحضة» (طباطبائي، بي تا، ص 130). بنابراين، نفس انسان نيز در حال تکامل و به سمت غايتي در حرکت است و با رسيدن به پايان حرکتش، از بدن مادي جدا ميشود.
4. غيريت نفس و بدن
در فلسفة اسلامي، انسان موجودي دوساحتي و داراي دو بعد بدن و نفس است.«اعلم، أنّه قد ثبت أنّ الإنسان مركّب من جوهرين: بدن جسمانيّ، و نفس عقلاني» (ملاصدرا، 1378، ص 99). نفس و بدن غير از يکديگر هستند. براي اين غيريت براهيني اقامه شده است.
صدرالمتألهين وجود برخي از آثار (مانند حرکت و تغذيه و رشد) را دليل بر وجود نفس ميشمارد؛ زيرا منشأ اين آثار مادة اولي نميتواند باشد؛ چرا که ماده اولي قابليت محض است و جهت فعل و تأثير ندارد؛ و صورت جسميه نيز نميتواند منشأ اين آثار باشد؛ زيرا صورت جسميه مشترک بين همة اجسام است، و حال آنکه همة اجسام اين آثار را ندارند. پس منشأ اين آثار نفس انسان است.
إنا نشاهد أجساماً يصدر عنها الآثار، لا على وتيرة واحدة من غير إرادة مثل الحس و الحركة و التغذية و النمو و توليد المثل، و ليس مبدأ هذه الآثار المادة الأولى لكونها قابلة محضة ليست فيها جهة الفعل و التأثير و لا الصورة الجسمية المشتركة بين جميع الأجسام، إذ قد يوجد أجسام تخالف تلك الأجسام في تلك الآثار و هي أيضا قد لاتكون موصوفة بمصدرية هذه الأفعال، فإذن في تلك الأجسام مباد غير جسميتها و ليست هي بأجسام فيها، و إلا فيعود المحذور، فإذن هي قوة متعلقة بتلك الأجسام (ملاصدرا، 1981، ج 8، ص 6).
5. چيستي نفس
ارسطو «نفس» را به «كمال أول لجسم طبيعي آلي»تعريف کرده است (ملاصدرا، 1422ق، ص 210). «در اين تعريف، مراد از «کمال» چيزي است که با پيوستن به شيئي ناقص آن را کامل ميکند» (عبوديت، 1391، ص 74). و «قيد «طبيعي» در اين تعريف در مقابل «صناعي»، به معناي ساختگي و مصنوعي است» (همان، ص 75) و «مراد از «آلي» چيزي است که اندامها و جهازات گوناگوني دارد که هر يک را براي فعل ويژهاي به کار ميگيرد». (عبوديت، 1391، ص 75).
از نظر صدرالمتألهين «نفس» عبارت است از: آن قوهاي که در جسم طبيعي است و افعالش را به کمک قوة ديگري انجام ميدهد. «فكل قوة لجسم طبيعي من شأنها أن تفعل فعلا باستخدام قوة أخرى تحتها، فهي عندنا نفس» (ملاصدرا، 1981، ج 8، ص 17).
6. جوهريت نفس
نفس انسان جوهر است؛ زيرا ادراک يک شيء عبارت است از: حضور صورت آن شيء نزد مدرک. بنابراين، اگر چيزي ذاتش را درک کند آن چيز در محل نخواهد بود؛ زيرا اگر در محل باشد صورت ذاتش براي ذاتش حاضر نخواهد بود، بلکه براي محلش خواهد بود. پس نفس انسان، که خودش را درک ميکند حال در محل نيست و جوهر است.
«إن إدراك الشيء لما كان عبارة عن حصول صورته للمدرك، فكل من أدرك ذاته يجب أن يكون مفارقاً عن المحل، إذ لو كان في محل لكان صورة ذاته غير حاصلة لذاته، بل لمحله؛ لأن وجود الحال لايكون إلا للمحل هذا خلف. ثم إنا ندرك ذاتنا بذاتنا لأنا لانعزب عن ذاتنا...» (ملاصدرا، 1417، ج 1، ص 211).
7. تجرد نفس
براي اثبات تجرد نفس، براهين متعددي در فلسفة اسلامي بيان شده است؛ مثلاً صدرالمتألهين مجرد بودن قوة خيال را از طريق تجرد صور خيالي ثابت کرده است؛ زيرا او ميگويد: صور خيالي مجرد هستند. بنابراين، قوة خيال، که محل آن صور است، نميتواند مادي باشد، بلکه آن نيز مجرد خواهد بود.
أن الصورة الخيالية غير ذات وضع، و كل ما لا وضع له لايمكن حصوله في ذي وضع، فهي غير حاصلة في قوة جسمانية لا بوجه القبول و لا بوجه المباينة الوضعية. فالمدرك لها قوة مجردة و هي ليست القوة العاقلة، لأن مدركات العقل غير منقسمة (ملاصدرا، 1981، ج 3، ص 478).پس با اثبات تجرد قوه خيال، تجرد نفس انسان نيز ثابت مي شود.
جسمانيه الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس
دربارة حادث يا قديم بودن نفس انسان، سه نظرية عمده وجود دارد: نظريه اول: قديم بودن نفس؛ نظرية دوم:حدوث و بقاي روحاني نفس؛. نظرية سوم: حدوث جسماني و بقاي روحاني نفس. ملاصدرا با توجه به «حرکت جوهري» نفس، نظرية سوم را پذيرفته و قايل به جسمانية الحدوث و روحانية البقاء نفس شده است. از نظر ملاصدرا، نفس انساني در پيدايش و تصرف جسماني، و در بقا و تعقل، روحاني است «فالحق أن النفس الإنسانية جسمانية الحدوث و التصرف، روحانية البقاء و التعقل» (ملاصدرا،1981، ج 8، ص 347). در جايي ديگر مينويسد: نفس در آغاز پيدايش، با طبيعت جرميه از جهت درجه يکسان است و پس از آن به حسب استکمال ماده، به تدريج، ارتقا مييابد تا از درجة نباتي و حيواني هم ميگذرد.«إن النفس في أول الكون درجتها درجة الطبيعة الجرمية ثم تترقى شيئا فشيئا حسب استكمالات المادة حتى تجاوز درجة النبات و الحيوان» (ملاصدرا، 1363، ص 558).
علامه طباطبائي نيز با پيروي از صدرالمتألهين، نفس را در مقام حدوث جسماني، و در مقام بقا روحاني ميداند.
أن الإنسان لم يكن إلا جسماً طبيعياً يتوارد عليه صور مختلفة متبدلة، ثم أنشأ الله هذا الذي هو جسم جامد خامد خلقا آخر ذا شعور و إرادة، يفعل أفعالا... (طباطبائي، 1371، ج 1، ص 352).
حرکت جوهري اشتدادي نفس
حدوث جسماني نفس و بقاي روحاني آن مستلزم وجود حرکت جوهري اشتدادي در نفس است. پس از نظر ملاصدرا، نفس انسان داراي حرکت ذاتي جوهري اشتدادي است و به سبب همين حرکت، به تدريج، از بدن و اين نشئة طبيعي مادي فاصله ميگيرد و به نشئة ديگر نزديک ميشود. هر قدر نفس کاملتر شود، طبعاً افاضة نيرو از جانب آن بر بدن کمتر ميشود، تا آنجا که در اين سير و تکامل، به استقلال کامل خود ميرسد و بهکلي رابطة خود را از بدن منقطع ميسازد.
أن النفس تنفصل عن البدن بسبب استقلالها في الوجود على التدريج و تنقطع شيئا فشيئا من هذه النشأة الطبيعية إلى نشأة ثانية لما مرّ من إثبات الحركة الذاتية للوجود في الجواهر المتعلقة بالمواد الهيولانية، فالنفس تتحول في ذاتها من طور إلى طور و تشتد في تجوهرها من ضعف إلى قوة، و كلما قويت النفس و قلت إفاضة القوة منها على البدن لانصرافها عنه إلى جانب آخر ضعف البدن و قواه، و نقص و ذبل ذبولاً طبيعيا، حتى إذا بلغت غايتها في الجوهر و مبلغها من الاستقلال ينقطع تعلقها عن البدن بالكلية و تدبيرها إياه و إفاضتها عليه، فعرض موت البدن (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 50).
بقاي نفس
با توجه به مطالب قبل، که در خصوص نفس مطرح شد، مانند بحث وجود نفس و جوهر بودن آن و بهويژه بحث تجرد و اثبات مجرد بودن نفس، به اين نتيجه ميرسيم که نفس مجرد با زوال و مرگ بدن، از بين نخواهد رفت.
رابطه نفس و بدن
از ديدگاه صدرالمتألهين رابطة بين نفس و بدن رابطة اتحادي و از قبيل رابطة بين صورت و ماده است، بنابراين، از نظر ملاصدرا چنان که صورت نيازمند ماده است، نفس نيز نيازمند به بدن و علت صوري آن است و بدن نيز ماده و علت مادي نفس بهشمار ميآيد.
فالنفس بما هي طبيعة نفسانية مطلقة مع انحفاظ وحدتها المتبدلة بواحد عقلي ثابت علة مقيمة للبدن، و هي بحسب كل خصوصية لها مفتقرة إلى البدن افتقار الصورة في أحوالها المشخصة إلى المادة القابلة... أن البدن علة مادية للنفس بما هي لها وجود نفساني» (ملاصدرا، 1981م، ج 8، ص 383).
البته منظور ملاصدرا اين نيست که حقيقت انسان در خارج يک چيز است که از جهتي مصداق نفس است و از جهتي ديگر مصداق بدن، بلکه منظور وي اين است که بدن يکي از مراحل نفس، يعني پايينترين مرحلة نفس است (ملاصدرا، 1417ق، ج 1، ص87)که همان مرحلة تجسم است. به عبارت ديگر، ميتوان گفت: نفس در پايينترين مرتبهاش، که مرتبة تجسد است، همان بدن است.
صدر المتألهين ميگويد: نفس غايت بدن است، و از اين مطلب اتحاد نفس و بدن را نتيجه ميگيرد؛ زيرا غايت يک چيز همة کمالات آن چيز را داراست. پس ميتوان گفت: غايت يک چيز همان چيز است به نحو برتر و کاملتر.«أن التركيب بين المادة و الصورة اتحادي و كذا النفس و البدن، لأنها تمامه- و تمام الشيء هو هو على وجه أقوى و أكمل» (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 107). پس در حقيقت، تفاوت نفس و بدن در نقص وکمال و بالفعل و بالقوه بودن است. «فهما متحدان فى الجوهرية متخالفان بالقوة و الفعل و النقص و الكمال» (ملاصدرا، 1302ق، ص314).
ملاصدرا رابطة نفس و بدن را به گونة راکب و مرکوب بيان کرده است؛ يعني ميگويد: بدن مرکوب و نفس راکب آن است. «و باطن الإنسان هو نفسه الناطقة التي لا قوام لها في ذاتها في أول تكونها بغير البدن الذي هو بمنزلة مركب لوجودها» (ملاصدرا، 1354، ص 455). نفس مسافر آخرت است. بدن به عنوان مرکوب، نفس را در اين سفر همراهي ميکند، تا اينکه به انتهاي سفرش در دنيا ميرسد. در آن صورت، نفس بدن را رها ميکند و موت حاصل ميشود.
فإذا انتهت في سيرها إلى عتبته باب من أبواب الآخرة التي يكون عند الاحتضار، و هي نهاية السفر إلى الآخرة و بداية السفر فيها، عرض لها الموت في هذه الدار، و هو عبارة عن الولادة في الدار الآخرة» (همان). أنّ النفوس مسافرون إلى اللّه تعالى و الأبدان مراكب المسافرين (ملاصدرا، 1378، ص 99).
ملاصدرا برخلاف عقيدة بيشتر مردم، نفس را حامل بدن ميداند، نه اينکه بدن حامل نفس باشد. بدينروي، اين نفس است که بدن را به جهات گوناگون هدايت ميکند، نه اينکه بر عکس، بدن هدايت کنندة نفس باشد. وي مينويسد: «اعلم، أن النفس الإنسانية حاملة للبدن لا البدن حامل لها كما ظن أكثر الخلق حيث قرع أسماعهم أنها زبدة العناصر و صفوة الطبائع، و ظنوا أن النفس يحصل من الجسم و أنها تقوى بقوة الغذاء و يضعف بضعفه، و ليس الأمر كما توهموه؛ إنما النفس يحصل الجسم و يوجده و هي الذاهبة به فيالجهات المختلفة (ملاصدرا، 1354، ص 353).
ملاصدرا رابطة نفس نسبت به بدن را به مانند رابطة باد نسبت به کشتي بيان ميکند. بنابراين، همانگونه که با ايستادن باد کشتي نيز از حرکت باز ميايستد، کشتي بدن نيز با مفارقت نفس از آن، حياتش را از دست ميدهد. پس باد حامل کشتي است، نه اينکه کشتي حامل باد باشد. بنابراين، باد محرک کشتي است و نه برعکس.
فكما أنه إذا سكنت الريح التي نسبتها إلى السفينة نسبة النفس إلى البدن وقفت السفينة قبل أن يتعطل شيء من أركانها- و يختل واحدة من آلاتها كذلك جسد الإنسان و آلاته إذا فارقتها النفس لايتهيأ له الحس و الحياة التي في مثالنا بمنزلة حركة السفينة و إن لم يعدم بعد شيء من مواد البدن و آلاته و أعضائه إلا ذهاب نفخ الروح الذي بمنزلة ريح السفينة، و البرهان حقق أن الريح ليس من جوهر السفينة بل حركتها تابعة لحركته ولا السفينة حاملة للريح بلالريح حاملها و محركها (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 54).
ماهيت مرگ از ديدگاه فلسفه
از نگاه ملاصدرا، مرگ نوعي انتقال است و به سبب حرکت جوهري اشتداي نفس تحقق مييابد. نفس انسان در ابتداي وجودش، جسماني و نيازمند بدن است اما به سبب حرکت جوهري اشتدادي، که دارد، به تدريج، به کمال و فعليت و تجرد ميرسد و در مقابل، به همان اندازه، از نيازش به بدن و از توجهش به بدن و امور مادي کم ميشود، تا آنجا که به نهايت حرکت و کمالش ميرسد و از بدن بينياز ميگردد، و در نتيجه، بهطور کامل، از بدن جدا ميشود و وارد نشئهاي ديگر ميگردد و مرگ حاصل ميشود. پس از نظر ملاصدرا مرگ امري طبيعي براي نفس است و از درون و ذات نفس سرچشمه ميگيرد.
«أنّ النفس تنفصل عن البدن بسبب استقلالها في الوجود على التدريج و تنقطع شيئا فشيئا من هذه النشأة الطبيعية إلى نشأة ثانية لما مر من إثبات الحركة الذاتية للوجود في الجواهر المتعلقة بالمواد الهيولانية. فالنفس تتحول في ذاتها من طور إلى طور و تشتد في تجوهرها من ضعف إلى قوة، و كلما قويت النفس و قلت إفاضة القوة منها على البدن لانصرافها عنه إلى جانب آخر ضعف البدن و قواه و نقص و ذبل ذبولاً طبيعياً حتى إذا بلغت غايتها في الجوهر و مبلغها من الاستقلال ينقطع تعلقها عن البدن بالكلية و تدبيرها إياه و إفاضتها عليه فعرض موت البدن.(ملاصدرا، 1981، ج 9، ص50).
از نظر ملاصدرا، نفس ذاتاً توجهش به آخرت است و به همين سبب، به تدريج، از تدبير بدن دست ميکشد، تا اينکه تمام توجهش به جهت آخرت ميگردد و بهطورکلي، از بدن جدا ميشود و مرگ رخ ميدهد.
أنّ توجّه النفس إلى جهة الآخرة بعد تمام الاستكمال البدني يوجب انصراف تدبيرها عن البدن شيئا فشيئا، حتّى إذا تمّ التوجّه إليها و الانصراف عنه بالكليّة عرض له الموت (ملاصدرا، 1366، ج 7، ص 420).
امام خميني در اين باره مينويسد:
نفس با توجه به تجرّد و حرکت جوهريهاش، رو به استقلال از عالم ماده، و رو به عالم غيب در حرکت است، و لذا، هر چه تجرّدش بيشتر شود، مجذوبيتش به عالم غيب زيادتر، و اشتغالش به طبيعت کمتر خواهد شد. به همين سبب است که بدن در اثر قطع نظر نفس، بهتدريج، دچار کلال و ملال، و ضعف و انحطاط، و سستي قوا ميشود، تا وقتي که نفس به استقلال تام برسد. در اينجا، ديگر بهطور کلي، بدن را دور مياندازد و بهطور تام و کامل، از طبيعت اعراض مينمايد، پس از آن که مدتها بود به اعراض تدريجي ذاتي قهري، به سمت جدا شدن از بدن حرکت ميکرد (رحيم پور،1378، ص 143-144).
تشبيه حقيقت مرگ به صنعتگر و دکان
براي تبيين چگونگي حصول واقعة مرگ، ميتوان از تمثيل صنعتگر و دکان استفاده کرد؛ به اين صورت که ميگوييم: دکان و ابزارآلات آن وسيلة کار صنعتگر هستند، تا صنعتگر از آن طريق به هدفش برسد. بنابراين، وقتي صنعتگر با کمک دکان و ابزار آن به هدفش رسيد دکان را رها ميکند و به منزلش برميگردد. حال ميگوييم که بدن انسان مانند دکان است و نفس مانند صنعتگر؛ يعني بدن ابزار کار نفس است. بنابراين، همانگونه که صنعتگر با رسيدن به هدفش از دکان خارج ميشود و به منزلش برميگردد، نفس انسان نيز با رسيدن به هدفش، که همان کمال است، از بدن بينياز ميشود در نتيجه از آن جدا ميشود و به عالم ملکوت برميگردد.
فإنها كالصناع و الأبدان و الأجساد كالدكاكين و الأعضاء و قواها كالآلات و الأدوات، و إنما يجتهد الصانع في دكانه لأجل غرض؛ فإذا تم غرضه و بلغ أمنيته ترك دكانه و رمى من يده أدواته و استراح من العمل، و هكذا النفوس إذا أحكمت ما يراد منها بكسوتها مع الجسد و خرجت كل فيما خلق من القوه إلى الفعل اشتغلت بذاتها، و كان هذا الجسد وبالاً عليها و مانعاً من الخروج إلى منازلها و معادنها. (ملاصدرا، 1981، ج 8، ص 108).
وجودي بودن حقيقت مرگ
با توجه به مبناي اصالت وجود، مرگ از نظر ملاصدرا امري وجودي است نه عدمي؛ زيرا مرگ از نظر ايشان، نوعي انتقال است و چون قبل از انتقال، يعني «دنيا» و نيز بعد از آن، يعني«آخرت»، امري وجودي است، بنابراين، مرگ نيز امري وجودي خواهد بود.
از نظر فلسفة ملاصدرا نشئة آخرت امري وجودي و ادامه عالم دنياست، با اين تفاوت که نحوة وجودي آن با نشئة دنيا متفاوت است. بنابراين، مرگ از نظر ملاصدرا، که جدايي نفس از بدن و انتقال به آخرت است، امري وجودي بهشمار ميآيد. وي مينويسد:
لايخفى على ذيبصيرة أن النشأة الثانية طور آخر من الوجود يباين هذا الطور المخلوق من التراب و الماء و الطين. و أن الموت و البعث ابتداء حركة الرجوع إلى الله أو القرب منه، لا العود إلى الخلقة المادية و البدن الترابي الكثيف الظلماني. (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 153).
ملاصدرا در الشواهد الربوبيه مينويسد: انسان به سبب مرگ معدوم نميشود، بلکه مرگ صرفاً جدا کنندة نفس از بدن است:
«أن الموت حق لأنه أمر طبيعي منشأ إعراض النفس عن عالم الحواس و اقبالها على الله و ملكوته، و ليس هو أمرا يعدمك، بل يفرق بينك و بين ما هو غيرك و غير صفاتك اللازمة، لأن القواطع قائمة على أن محل الحكمة لا ينعدم (ملاصدرا، 1417، ج 1، ص 281).
امام خميني، مرگ را امري وجودي، بلکه ائم از اين وجود دنيوي ميداند:
«موت» عبارت است از: حيات ثانوي ملکوتي، بعد از حيات اولي ملکي. و بر هر تقدير، امر وجودي است، بلکه اتم از وجود ملکي است؛ زيرا که حيات ملکي دنيوي مشوب به مواد طبيعيه ميته است و حيات آنها عرض زايل است، به خلاف حيات ذاتي ملکوتي که در آنجا از براي نفوس استقلال حاصل شود (رحيمپور، 1378، ص 137).
متعلق مرگ
با توجه به اصل جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس، چنين نتيجه ميگيريم که نفس با جدا شدنش از بدن، فاقد حيات نميشود و از بين نميرود، بلکه به عالمي ديگر منتقل ميگردد. اما بدن با جدا شدن نفس از آن فاسد ميشود و از بين ميرود. بنابراين، مرگ وصف بدن و متعلق بدن است
حتى إذا بلغت غايتها [نفس] في الجوهر و مبلغها من الاستقلال ينقطع تعلقها عن البدن بالكلية و تدبيرها إياه و إفاضتها عليه فعرض موت البدن (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص52).
ملاصدرا فساد و نابود شدن بدن را با تحقق مرگ، امري عارضي ميداند که بر اساس عدالت الهي، در جهت رسيدن به حيات برتر تحقق مييابد
فأما الفساد و الهلاك الذي يطرأ البدن فإنما هو أمر واقع بالعرض، لا بالذات كسائر الشرور الواقعة في هذا العالم بالعرض تبعا للخيرات و الغايات الطبيعية فالعدالة الإلهية تقتضي رعاية ما هو الأشرف و الأفضل. فالحياة الروحانية للإنسان أشرف من هذه الحياة الطبيعية البدنية (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 239).
بنابراين، «موت، بالذات بر ابدان و بالعرض بر نفوس عارض مىشود، و موت نيست، مگر خروج نفس از غبار و غواشى لازم ابدان و جلابيب لازم عالم ماده» (آشتياني، 1381، ص 250).
از طريق نوع رابطة نفس و بدن نيز به اين نتيجه ميرسيم که با جدايي نفس از بدن، يعني با تحقق مرگ، بدن فاسد ميشود؛ زيرا رابطة نفس و بدن از قبيل رابطة تقويم و تقوّم است، نه رابطه عارض و معروض. پس بدن«متقوم به نفس است؛ زيرا عناصر و اجزاي تشکيل دهندة بدن، خود به خود اقتضاي چنين امتزاج و ترکيبي را ندارند، بلکه از ديد ابنسينا، آنها مقتضي تفرق و جدايياند و به همين سبب، به محض قطع ارتباط نفس با بدن، يعني با مرگ بدن، شروع به متلاشي شدن مي کند (عبوديت، 1391، ص 71 ). ملاصدرا مينويسد: فإن النفس مقومة لموضوعها القريب موجدة إياه بالفعل و إذا فارقت النفس فسد موضوعها القريب (ملاصدرا، 1981، ج 8، ص 48).
انقطاع کلي نفس از بدن با تحقق مرگ
ارتباط ميان نفس و بدن تا زمان مرگ وجود دارد، اما هنگامي که انسان ميميرد، نفس بدن را رها ميکند و بهطور کامل، با آن قطع رابطه ميکند. حتى إذا بلغت غايتها في الجوهر و مبلغها من الاستقلال ينقطع تعلقها عن البدن بالكلية و تدبيرها إياه و إفاضتها عليه.(همان،1981، ج 9، ص 52).
نفس به تدريج، از بدن دور ميشود، تا اينکه بهطور کلي، از آن جدا ميگردد و مرگ تحقق مييابد.«و ترك استعمالها [نفس] الآلات البدنية على التدريج، حتى ينفرد بذاتها و يخلع البدن بالكلية لصيرورتها أمرا بالفعل (ملاصدرا، 1417، ج 1، ص 89).
بنابراين، وقتي نفس به فعليت و کمال خود رسيد بدن را بهطور کامل رها ميکند و مرگ حاصل ميشود.
علت مرگ
با توجه به تبيين حقيقت مرگ، که براساس اصولي همچون جسمانية الحدوث بودن نفس و نيز حرکت جوهري اشتدادي نفس بيان شده است، بايد بگوييم که عامل مرگ، امري نفساني است: زيرا – چنان که بيان شد - نفس بر اثر حرکت جوهري تکاملي و غايتي که دارد، به تدريج، از ماده فاصله ميگيرد، تا آنجا که در انتهاي حرکت، به کمال و تجرد ميرسد. در نتيجه، از بدن مادي بينياز ميگردد و آن را رها ميکند و مرگ حاصل ميشود.
سبب الموت و حكمته هي حركات النفوس نحو الكمال، إذ لها في الطبيعة غايات كما برهن عليه، و كل ذي غاية في حركاته إذا بلغ غايته وقف عن الحركة».(همان).
ضرورت مرگ
با توجه به حقيقت و علت مرگ، ميتوان ضرورت داشتن مرگ را نتيجه گرفت؛ زيرا از نظر ملاصدرا، نفس انسان بر اساس حرکت جوهري که دارد، از ابتداي وجودش در حال حرکت است و به تدريج، به فعليت ميرسد و تکامل مييابد، و وقتي به فعليت کامل رسيد استقلال در وجود پيدا ميکند و از بدن بينياز ميگردد و آن را رها ميسازد. پس از ديدگاه ملاصدرا، وقتي نفس به کمال ميرسد و قوت مييابد ضرورتاً از بدن جدا ميشود.
فعروضالموت الطبيعي من باب الضرورات اللازمة لبعض الغايات الذاتية كما علمت في مباحث أقسام العلل و الغاية الذاتية هاهنا هي قوة النفس و كمالها و اشتداد جوهر الروح و قوة نفخ الصور (ملاصدرا، 1981، ج 9، ص 56-55).
وقتي نفس به فعليت و کمال ميرسد بدن مادي مانع صعود نفس است. با تحقق مرگ، نفس بدن را رها ميکند و مانع برطرف ميشود. و أما الطلوع إلى عالم السماء و جنة الأرواح و السعداء و المنزل الأعلى فلا يمكنها أن ترقي إلى هناك بهذه الجثة الكثيفة (همان، ص48).
نتيجهگيري
با توجه به تبيين عرفاني و فلسفي در خصوص حقيقت مرگ، چنين به دست ميآيد که از نظر هر دو ديدگاه، مرگ امري وجودي و تنها وصف بدن است، زيرا از نظر هر دو ديدگاه، انسان داراي دو ساحت نفس و بدن است. نفس، اصيل و مدبر بدن، و حيات آن ذاتي است. اما بدن فرع، و حيات آن بالعرض و به واسطة نفس است. از ديدگاه عرفان و حکمت متعاليه، «مرگ» به معناي جدا شدن نفس و قطع ارتباط آن با بدن مادي و رجوع به جايگاه اصلياش است. به عبارت ديگر، مرگ به معناي انتقال از نشئهاي به نشئة ديگر است. البته از نظر ملاصدرا، نفس بهطور کلي، به هنگام مرگ رابطهاش را با بدن مادي قطع ميکند؛ اما از ديدگاه ابنعربي، چنين به نظر ميرسد که نفس هنگام مرگ بهطور کلي پيوندش را با بدن مادي قطع نميکند،. بلکه پس از مرگ نيز نوعي اشراف بر بدن دارد. بنابراين، سخن هر دو ديدگاه دربارة حقيقت مرگ يک چيز است، هر چند ابنعربي با بياني عرفاني و بيشتر بر اساس شهود، به تبيين اين مسئله پرداخته است، چنان که با توجه به دايرهوار دانستن نظام خلقت و تشکيل شدن آن از دو قوس نزول و صعود، مرگ را برگشت و صعود نفس به جايگاه اصلياش دانسته است. اما ملاصدرا با توجه به مباني فلسفياش بر «حرکت جوهري اشتدادي نفس» و فعليت يافتن آن تکيه کرده است.
- صدوق، محمد بن على،1414ق، اعتقادات الاماميه، چ 2، قم، كنگرة شيخ مفيد.
- ابنعربي، ابوعبدالله محييالدين محمد، بي تا، الفتوحات المكيه، بيروت، دار الصادر.
- ـــــ ، 1946م، فصوص الحكم، قاهره، دار إحياء الكتب العربيه.
- ـــــ ،1420ق، ذخائر الاعلاق شرح ترجمان الاشواق، مصحح، خليل عمران المنصور، بيروت، دار الكتب العلميه.
- ابنمنظور، محمدبن مکرم، 1414ق، لسان العرب، بيروت، دار صادر.
- امام جعفر بن محمد الصادق، 1400ق، مصباح الشريعه، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات.
- آشتياني، جلالالدين، 1381ش، شرح بر زاد المسافر، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
- .ـــــ ،1370ش، شرح مقدمه قيصرى بر فصوص الحكم، چ 3، تهران، امير كبير.
- آملي، سيدحيدر، 1422ق، تفسير المحيط الأعظم، چ 3، تهران، وزارت ارشاد اسلامى.
- تهراني، محمد حسين،1423ق، معادشناسي، چ 11، مشهد، ملكوت نور قرآن.
- جرجانى، سيدشريف علىبن محمد،1370ش، التعريفات، چ 4، تهران، ناصر خسرو.
- جوادي آملي عبدالله، 1388ش، معاد در قرآن، چ 6، قم، اسراء.
- حقى بروسوى، اسماعيل، بي تا، تفسير روح البيان، بيروت، دارالفكر.
- موسوي خميني، روح الله،1381ش، شرح چهل حديث، چ 25، تهران، مؤسسة تنظيم و نشر آثار امام خميني
- ـــــ،1410ق، تعليقات على شرح«فصوص الحكم» و«مصباح الأنس»،محقق ، مصحح: حسن رحيميان، قم، پاسدار اسلام.
- رحيمپور، فروغ السادات، 1378ش، معاد از ديدگاه امام خميني، تهران، مؤسسة تنظيم و نشر آثار امام خميني.
- زنوزي، عبدالله بن بير مقلي باباخان،1371ش انوار جليه در كشف اسرار حقيقت علويه، مصحح، جلالالدين آشتياني، چ 2، تهران، اميرکبير.
- صدرالمتألهين شيرازى، محمدبن ابراهيم، 1354ش المبدأ و المعاد، تهران، انجمن حكمت و فلسفه ايران.
- ـــــ ، 1422ق شرح الهداية الأثيريه، بيروت، مؤسسة التاريخ العربي.
- ـــــ ، 1981م، الحكمة المتعاليه في الأسفار العقلية الأربعه، چ سوم، بيروت، دار إحياء التراث العربي.
- ـــــ ، 1302ق، مجموعة الرسائل التسعه، قم، مكتبه المصطفوي.
- ـــــ ، 1363ش، مفاتيح الغيب، مصحح، محمد خواجوى، تهران، مؤسسة مطالعات و تحقيقات فرهنگى.
- ـــــ ، 1366ش، تفسير القرآن الكريم، چ 2، قم، بيدار.
- ـــــ ، 1378ش، المظاهر الالهيه في اسرار العلوم الكماليه، تهران، بنياد حكمت اسلامي صدرا.
- ـــــ ، 1417ق، الشواهد الربوبيه في المناهج السلوكيه (مقدمه عربى)، بيروت، مؤسسة التاريخ العربي.
- طباطبايي، محمد حسين،1371ش، الميزان في تفسير القرآن، چ 2، قم، اسماعيليان.
- ـــــ ، 1999م، رساله التوحيد (الرسائل التوحيديه)، بيروت، النعمان.
- ـــــ ، (بي تا)، بدايه الحكمه، قم، مؤسسة النشر الاسلامي التابعه لجماعه المدرسين.
- طريحي، فخرالدين،1416ق، مجمع البحرين، چ 3، تهران، مرتضوي.
- عبوديت، عبدالرسول،1391ش، درآمدي به نظام حکمت صدرايي، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره).
- قونوى، صدر الدين،2010م، مفتاح الغيب (مصباح الانس)، مصحح، عاصم ابراهيم الكيالي، بيروت، دار الكتب العلميه.
- مصطفوي، حسن،1360ش، التحقيق في کلمات القرآن الکريم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
- همداني، علي، حل فصوص الحكم، (شرح فصوص الحكم پارسا)، نسخه خطى.