انوار معرفت، سال سیزدهم، شماره اول، پیاپی 26، بهار و تابستان 1403، صفحات 101-120

    بررسی و نقد مفهوم و ساختار «معنویت» در جنبش عصر جدید

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    ✍️ سیده عالیه نقوی / دکترای عرفان دانشگاه ادیان و مذاهب / sfn114@gmail.com
    احمد سواری / دکترای دین‌پژوهی دانشگاه ادیان و مذاهب / shahab.savari@gmail.com
    dor 20.1001.1.26458217.1403.13.1.6.7
    doi 10.22034/erfani.2025.5001182
    چکیده: 
    مقاله حاضر به روش توصیفی-تحلیلی به بررسی مفهوم و ساختار معنویت در جنبش موسوم به «عصر جدید» می‌پردازد. این جنبش با تأثیرپذیری از دو اصل سکولاریزاسیون و فردگرایی؛ به ترویج یک نظام باوری نوین مبادرت ورزیده که در آن، معنویت به‌عنوان یک تجربه فردی و درونی در نظر گرفته می‌شود و می‌تواند فارغ از هرگونه ساختار نهادینه و سازمان‌یافته دینی صورت پذیرد. این مقاله ضمن اشاره به چگونگی تصویرپردازی جنبش «عصر جدید» از دو مفهوم معنویت و دینداری، ساختار اجتماعی و فرهنگی معنویت در این جنبش را نیز مورد بررسی قرار داده و در این راستا، تمرکز اصلی بر نحوه پذیرش و ادغام باورهای معنویت نوین در زندگی روزمره افراد و تأثیر آن بر سبک زندگی، ارزش‌ها و هویت فردی در فرهنگ غربی بوده است. در نهایت، مقاله با ارزیابی جامعه‌شناختی، به بررسی پیامدهای این جنبش برای فهم دین و معنویت در قرن حاضر می‌پردازد و تلاش می‌کند تصویری کلی از محرک‌های معنویت در جامعه مدرن ارائه دهد که پیچیدگی‌ها و تنوع تجربه‌های معنوی امروزی را بیان می‌کند.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    Criticizing the Concept and the Structure of "Spirituality" in the New Age Movement
    Abstract: 
    Using the descriptive-analytical method, this article examines the concept and structure of "spirituality" in the movement commonly referred to as the "New Age." Influenced by the principles of "secularism" and "individualism” , this movement supports a new belief system in which "spirituality" is seen as a personal and inward experience independent of any institutionalized or organized religion. Thus, by highlighting how the New Age Movement regards the concepts of "spirituality" and "religiosity," the article investigates the social and cultural structure of spirituality within this movement. The main focus is on how new spirituality beliefs are accepted and integrated into individuals' daily lives and their impact on lifestyle, values, and personal identity within Western culture. Dealing with a sociological assessment, the paper investigates the implications of this movement for understanding religion and spirituality in the present century and seeks to provide an overview of the causes of spirituality in today's society, reflecting the complexities and diversity of modern spiritual experiences.
    References: 
    • Carrette, J., & King R. (2005). Selling Spirituality: The Silent Takeover of Religion. London: Routledge.
    • Dalia, D. V. (2005). School leadership and spirituality. Doctoral dissertation. Publication NR02924. Canada: University of Toronto. Available at: http://School leadership and spirituality.
    • Davie, G. (1995). Religion in Britain since 1945: Believing without Belonging. Oxford: Blackwell.
    • Faivre, A. & Needlema, J. (1992). Modern Esoteric Spirituality. New York: SCM Press.
    • Forman, R. K. C. (2004). Grassroots Spirituality: What it is, why it is Here, where it is Going. Charlottesville, VA: Imprint Academic.
    • Fuller, R. C. (2001). Spiritual, but not Religious: Understanding Unchurched America. Oxford: Oxford UP.
    • Fuss, M. (1991). New Age and Europe: A Challenge for Theology. Brill: Mission Studies.
    • Gibson, A. (2011). Spirituality in principal leadership and its influence on teachers and teaching. Doctoral dissertation. New Zealand: Publication University of Waikato, 520–535.
    • Gregory, B. W., Alison, J. M. & Anne. L. Z. (2013). Tourism and spirituality: A Phenomenological Analysis. Elsevier Ltd. Annals of Tourism Research,  42, 150-168.
    • Hanegraaff, W. J. (1998). New Age Religion and Western Culture: Esotericism in the Mirror of Secular Thought. Albany, NY: SUNYP.
    • Hanegraaff, W. J. (2000). New Age Religion and Secularization. Religions in the Disenchanted World. BRILL: Stable, Numen, 7 (3), 288-312.
    • Hanegraaff, W. J. (2015). The Globalization of Esotericism, Correspondences 3, 3, 55–91. Available at: http://correspondencesjournal.com.
    • Hanegraaff, W. J. (2020). Western Esotericism and the Orient in the First Theosophical Society: Transcultural and Interdisciplinary Perspectives on a Modern Esoteric Movement. Albany: State University of New York Press.
    • Heehs, P. (2019). Spirituality without God: A Gobal History of Thought and Practice. London: Bloomsbury Publishing.
    • Heelas, P. & Woodhead, L. (2005). The Spiritual Revolution: Why Religion is Giving Way to Spirituality. Oxford: Blackwell.
    • Heelas, P. (1996). The New Age Movement: Religion, Culture and Society in the Age of Postmodernity. Wiley: Blackwell.
    • Heelas, P. (2002). The spiritual revolution in Religions in modern world. Ed. Linda Woodhead. NewYork: Routledge.
    • Hervieu-Léger, D. (2001). Individualism, the Validation of Faith, the Social Nature of Religion in Modernity. The Blackwell Companion to Sociology of Religion, Ed. by Fenn R. K. Oxford: Blackwell.
    • Hill, P. C., Pargament, K. I., Hood, R. W., McCullough, M. E., Swyers, J. P., Larson, D. B. & Zinnbauer, B. J. (2000). Conceptualizing religion and spirituality: Points of commonality, points of departure. Journal for the Theory ofSocial Behaviour, 30 (1), 51-77.
    • MacDonald, D. A. (2000). Spirituality: Description, measurement, and relation to the five-factor model of personality. Journal of Personality, 68 (1), 97-153.
    • Martin, J. R. (1986). A Theological Analysis of the New Age Movement. U.S.A., OK: Tulsa.
    • Principe, W. (1983). Toward Defining spirituality. Studies in Religion/Sciences Rdigieuses. 12 (2). 
    • Roof, W. C. (1999). Spiritual Marketplace. Princeton, NJ: Princeton UP.
    • Smith, B. H. (2023). Religion and Spirituality: Spirituality is the Goal, Religion Is the Means. Prairie Lakes Unitarian Universalist Fellowship. Ripon.
    • Vincett, G. & Woodhead, L. (2009). Spirituality, In Religions in the Modern World. Ed. by L. Woodhead, H. Kawanami & C. Partridge. London: Routledge.
    • Woodhead, L. (2016). Intensified Religious Pluralism and De-differentiation: The British Example. Society, 53 (1), 41-46.
    • Worthington, E. L., Hook, J. N., Davis, D. E. & McDaniel, M. A. (2011). Religion and spirituality. Journal of Clinical Psychology, 67 (2), 204-214.
    متن کامل مقاله: 

    بررسي و نقد مفهوم و ساختار «معنويت» در جنبش عصر جديد
     سيده‌عاليه نقوي        / دكتراي عرفان دانشگاه اديان و مذاهب    sfn114@gmail.com
    احمد سواري/ دکتراي دين‌پژوهي دانشگاه اديان و مذاهب    shahab.savari@gmil.com
    دريافت: 09/07/1403 - پذيرش: 17/02/1404
    چکيده
    مقاله حاضر به روش توصيفي ـ تحليلي مفهوم و ساختار «معنويت» در جنبش موسوم به «عصر جديد» ‌را بررسي کرده است. اين جنبش با تأثيرپذيري از دو اصل «عرفي‌گرايي» و «فردگرايي» به ترويج يک نظام باوري نوين مبادرت ورزيده است که در آن، «معنويت» به‌مثابه يک تجربه فردي و دروني در نظر گرفته مي‌شود و مي‌تواند فارغ از هرگونه ساختار نهادينه و سازمان‌يافته ديني صورت پذيرد. بدين‌روي ضمن اشاره به چگونگي تصويرپردازي جنبش «عصر جديد» از دو مفهوم «معنويت» و «دين‌داري»، ساختار اجتماعي و فرهنگي معنويت در اين جنبش را نيز واکاوي کرده و در اين زمينه، تمرکز اصلي بر نحوه پذيرش و ادغام باورهاي معنويت نوين در زندگي روزمره افراد و تأثير آن بر سبک زندگي، ارزش‌ها و هويت فردي در فرهنگ غربي بوده است. در نهايت، مقاله با ارزيابي جامعه‌شناختي، به بررسي پيامدهاي اين جنبش براي فهم دين و معنويت در قرن حاضر پرداخته و کوشيده است تصويري کلي از محرک‌هاي معنويت در جامعة امروزي ارائه دهد که پيچيدگي‌ها و تنوع تجربه‌هاي معنوي امروزي را بيان مي‌‌كند.
    کليدواژه‌ها: عصر جديد، معنويت، عرفي‌گرايي، فردگرايي.

    مقدمه
    يکي از مباحث مهم مرتبط با معنايابي در وجود انسان، که به‌ويژه در عرصة دين‌پژوهي مد نظر قرار گرفته، مسئلة نياز انسان به «معنويت» و بررسي مفهوم و ماهيت آن است. اين موضوع از ديدگاه‌هاي مختلف و در حوزه‌هاي علمي گوناگون بررسي شده و در مطالعات جامعه‌شناختي از اهميت بالايي برخوردار است.
    بنا بر يافته‌هاي محققان، آموزه‌هاي معنوي «جنبش عصر جديد» (New Age Movement) ريشه در تمدن باستاني غرب دارد (فايور و نيلدمن،‌ 1992، ص89) و باورهاي محوري اين جنبش در هر مقطع زماني تحت تأثير شرايط فرهنگي و تاريخي خاصي شکل گرفته است. اين واقعيت جنبش عصر جديد را به بافت تاريخي زمينه‌هاي شکل‌گيري آن پيوند مي‌زند؛ بافتي که نه‌تنها تحت تأثير فرهنگ و باورهاي جنبش قرار گرفته، بلکه از سنت‌هاي کهن نيز متأثر بوده است.
    علاوه بر اين، جنبش مزبور به‌نحو قابل‌توجهي از تحولات پس از جنگ جهاني دوم تأثير پذيرفته است؛ ازجمله ظهور معنويت شرقي در امريکا و پيشرفت‌هاي علمي و روان‌شناختي. ازاين‌رو جنبش عصر جديد را مي‌توان به‌مثابة يک جنبش فرهنگي تحليل کرد که بينشي نوين از وضعيت تفکر ديني و عرفي‌گرا در دنياي معاصر ارائه مي‌دهد. به نظر مي‌رسد اين جنبش با تلفيق عناصر مختلف از سنت‌هاي گذشته و تحولات جديد، يک چارچوب جديد معنوي به‌وجود آورده که بازتاب‌دهندة تغييرات عميق در رويکردهاي ديني و عرفي‌گرا در جوامع امروزي است.
    درخصوص پيشينة طرح و پيگيري موضوع بحث، براي مثال، پل هيلاس در کتاب خود با عنوان جنبش عصر جديد: دين، فرهنگ و جامعه در عصر پست مدرنيته (هيلاس، 1996) تصوير جامعي از جنبش چندوجهي عصر جديد ارائه کرده است. او با تکيه بر داده‌هاي برگرفته از «جنبش استعداد بشري» (Human potential movement) و نظام‌هاي ديني جديد و بت‌پرستي امروزي، تفسير دقيقي از صحنة ديني پرحاشية کنوني ارائه داده است. اين کتاب براي کساني که جامعه‌شناسي دين را مطالعه مي‌کنند، به‌ويژه براي علاقه‌مندان به جنبش عصر جديد، منبع ارزشمندي است.
    در پايان‌نامة کارشناسي ارشد جاب رالف مارتين با عنوان تحليل الهياتي جنبش عصر جديد (1986) بيان شده است: بسياري از محافل مسيحي، بزرگي آرزوي جهاني جنبش عصر جديد مبني‌بر ايجاد نظم يک دين جهاني که صلح جهاني را تضمين ‌کند، قابل تحقق ندانسته و تأثير اين جنبش چندوجهي را به‌درستي ارزيابي نکرده‌اند.
    به باور نويسنده، مفاهيم جنبش عصر جديد به‌تدريج و به‌طور نامحسوس، حتي مسيحيت ارتدوکس را نيز آماج تهاجم قرار مي‌دهند و نظام ارزشي مادي‌گرايانه و نگرش‌هاي متکي به خود فرد در قالب رضايت معنوي را ترويج مي‌کنند.
    درخصوص آثار پژوهشي تدوين‌شده به زبان فارسي نيز مي‌توان به رسالة دکتري با عنوان پيامدهاي مرجعيت درون در جنبش عصر جديد از منظر عرفان اسلامي (جليلي، 1402) اشاره کرد. نويسنده بيان داشته است:
    انسان غربي در عصر حاضر با نااميدي از گفتمان «دين‌داري نهادينه» و «علم‌گرايي» به مقوله جديدي به نام «معنويت‌گرايي نوين» رو آورده و همزمان با گسترش نظام بازار سرمايه‌داري و فروشگاه‌هاي قفسه‌باز به التقاط عناصر معنوي اديان و آيين‌هاي غربي و شرقي پرداخته و تلاش دارد خلأ معنايي زندگي خود را با تمرکز بر «درون» خود بيابد.
    اين پژوهش نتيجه گرفته است: اين فرايند در اثر ظهور فردگرايي معنوي، خودکيشي و استقلال وجودي انسان از اديان آسماني و آموزه‌هاي آموزگاران الهي اتفاق افتاده و اتکا به درون فرد و انکار حجيت معرفت‌هاي بيروني با سيروسلوک و آموزه‌هاي عرفاني تقابل دارد.
    همچنين مقاله «نقد سنت بر سنت‌نماها» (راسخي، 1383) با بيان اينکه جهان امروزي با گروه‌هاي بسياري مواجه است که همه دم از معنويت مي‌زنند، ابتدا به معرفي جريان‌هاي مدعي معنويت در جهان معاصر، ازجمله جنبش عصر جديد پرداخته و سپس خصايص اصلي آنها را برشمرده است.
    در ادامه، نقد اين جريان‌ها بر فرهنگ غربي متجدد را بررسي کرده و در آخر، نقد سنت‌گرايان بر شيوة خود آنها را که مبتني‌بر معيارهاي «اصالت» و «معنويت‌گرايي راستين» است، مطرح نموده است.
    بررسي کارهاي علمي صورت‌گرفته در محافل دانشگاهي غربي نشان مي‌دهد پژوهش‌هاي فراواني دربارة باورها و آموزه‌هاي جنبش عصر جديد انجام شده است. حجم و تنوع اين پژوهش‌ها به‌روشني گواهي بر اهميت و تأثيرگذاري اين جنبش در مطالعات ديني و فرهنگي معاصر است. اين تحقيقات به تحليل و بررسي جنبه‌هاي گوناگون اين جنبش پرداخته و بر نقش آن در شکل‌دهي به جريان‌هاي معنوي و فرهنگي جوامع امروزي تأکيد کرده ‌است.
    با اين حال به نظر مي‌رسد در پژوهش‌هاي انجام‌شده به زبان فارسي، بحث و بررسي مبنايي درخصوص مفهوم و ساختار «معنويت» در جنبش عصر جديد به‌طور کامل و جامع صورت نگرفته است. ازاين‌رو مقالة حاضر کوشيده است تا با بهره‌گيري از مباني نظري گوناگون که از منظر جامعه‌شناسي به چگونگي شکل‌گيري، فهم و توسعة معنويت در چارچوب عصر جديد پرداخته، اين موضوع را از ديدگاه جامعه‌شناسي و فرهنگ‌کاوانه بازبيني کند.
    هدف اين مقاله آن است که با بررسي دقيق‌تر ديدگاه‌هاي انديشمندان اين حوزه، از طريق مطالعة تفسيري، فرايند توسعة مفهوم «معنويت» در جنبش عصر جديد را به ‌تصوير بکشد و بستر نقد و تحليل گفتمان مرتبط با آن را فراهم آورد.
    براي دستيابي به اين هدف، نويسنده ابتدا با نگاهي به مفهوم‌شناسي «معنويت» در مغرب‌زمين، کوشيده است تا نحوة تطور و تحول مفهوم مزبور را در ادبيات جنبش عصر جديد بازنمايي کند. در ادامه، با ارائة توصيف مختصري از «معنويت توحيدي عرفاني»، به مقايسه‌ ميان اين نوع معنويت و معنويت نوين عصر جديد همت گمارده است؛ زيرا باورها و اعمال کل‌نگر اين جنبش از يک‌ سو به‌طور گسترده در جامعة جهاني امروزي توزيع شده و از سوي ديگر پيدايش گفتمان معنويت‌گراي عصر جديد چالشي جدي براي گفتمان مسلط معنويت ديني ايجاد کرده و فرصت بالندگي آن را نيز به مخاطره انداخته است. اين مقايسه به‌منظور ارائة ديدگاهي جامع‌تر از تفاوت‌ها و شباهت‌هاي اين دو رويکرد معنوي صورت گرفته و در نهايت، امکان توليد گفتماني نقادانه و تحليلي را در برخورد با جنبش عصر جديد فراهم آورده است.
    1. مفهوم‌شناسي
    از يک‌سو براي مشخص کردن محدودة استفادة واژه و انتقال مناسب مراد متکلم يا مؤلف به مخاطب، کشف ارتباط واژه و معنا ضروري مي‌نمايد. از سوي ديگر مشترک لفظي بودن برخي واژه‌ها نيازمند تنقيح معناي اصطلاحي آنهاست تا انتقال مراد مفاهيم در محدودة مد نظر متکلم حفظ و فهم شود.
    «معنويت» هرچند واژه‌اي است شايع و پرکاربرد، اما تاکنون واژه‌نامه، فرهنگ‌نامه و يا دائرة‌‌المعارفي به ارائة تعريف دقيق و جامع از آن نپرداخته است. ازاين‌رو مخاطب در مواجهه با معناي اين واژه، با طيف وسيع و متنوعي از معاني روبه‌روست. بر اين اساس، نخست به مفهوم‌شناسي واژة «معنويت» اشاره مي‌شود:
    1-1. واژه‌شناسي «معنويت»
    واژه‌شناسي اصطلاح «معنويت» (Spirituality) نشان‌دهندة تحولاتي است که اين مفهوم از گذشته تا به امروز طي کرده است. از حيث پيشينه‌شناسي و بنا بر نگاه تاريخي، اصطلاح «معنويت» ريشه در واژة لاتين «spiritualitas» دارد که از کلمة «spiritus» به‌معناي «نَفَس» مشتق شده است. در متون اولية مسيحي، اين واژه در ترجمه‌هاي عبري و يوناني به‌کاررفته و به‌مثابة عنصري الهي استفاه شده است که اصل زندگي انسان را نشان مي‌دهد. اين مفهوم در عهد جديد نيز به‌مثابة زندگي تحت تأثير روح‌القدس يا روح الهي به‌کار رفته است (رسالة پولس به روميان، 8: 9).
    در قرون وسطا، واژة «spiritualitas» همچنان معناي انجيلي خود را حفظ کرد، اما از قرن دوازدهم به بعد، اين مفهوم به تدريج به‌معناي روان‌شناختي تغيير يافت که در آن، دوگانگي بين معنويت و جسمانيت برجسته شده بود (پرنسيپ، 1983، ص57-59).
    در نخستين چاپ فرهنگ‌لغت ماريان وبستر Merriam-Webster در سال 1828، «معنويت» به‌مثابة مفهومي غيرمادي و جدا از ماده تعريف شده است؛ همچنين به‌منزلة امري که به کليسا يا افراد وابسته به آن (مانند کشيش‌ها) مربوط مي‌شود و نيز به‌عنوان کيفيتي که صرفاً به روح يا اثرات قلبي و جوهر دين واقعي احترام مي‌گزارد.
    در لغت‌نامة آکسفورد (Oxford Dictionary)، «معنويت» با دو مؤلفه تعريف شده است: نخست. کيفيت ارتباط با روح يا روح انسان به‌مثابة حقيقتي که در تقابل با امور مادي يا فيزيکي قرار دارد؛ و دوم. حسي عميق از معنويت که اين احساس را به محيط طبيعي پيوند مي‌دهد. در اين تعريف‌ها، «معنويت» به‌منزلة بخشي از حوزة تحقيق ديني در نظر گرفته شده است.
    در نسخة اولية دائرة‌‌المعارف کاتوليک (Encyclopedia of Catholicism) که پيش از جنگ جهاني اول منتشر شده بود نيز هيچ اشاره‌اي به «معنويت» نشده است. اما در نسخة دهة 1970 اين دائرة‌‌المعارف، هشت مدخل به جنبه‌هاي گوناگون «معنويت» اختصاص داده شده است.
    با نظر به پيشينة اشاره‌شده، بايد گفت: استفاده از واژة «Spirituality» تا اوايل دوران معاصر عمدتاً در زمينه‌هاي کلامي و کليسايي، يعني در چارچوب دين، رايج بود. با‌اين‌حال، اين واژه و مفاهيم مرتبط با آن تا اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به‌صورت گسترده‌اي رواج نيافت. از اواخر قرن نوزدهم، اگرچه «معنويت» همچنان معناي کتاب مقدس و قرون وسطايي خود را حفظ کرد و با دين مرتبط بود، اما به‌تدريج فراتر از گفتمان کليسايي و الهياتي مسيحي توسعه يافت و در فرانسه و انگليس به‌منزلة مفهومي فردگرايانه و مرتبط با درون و تفکر انسان گسترش پيدا کرد. در اين دوران، معنويت اغلب با ويژگي‌هاي فرهنگ شرقي، به‌ويژه هند که معمولاً ديني‌تر و معنوي‌تر از غرب عرفي‌نگر و مادي‌گرا تصور مي‌شد، همراه گرديد (پرنسيپ، 1983، ص130-131؛ کارت، 2005، ص39-41).
    در نيمة دوم قرن بيستم، معنويت با تغيير گفتماني عمده‌اي روبه‌رو گرديد. در اين دوران، تقابل ميان امر معنوي و جسماني ـ مادي که پيش‌تر نقشي اساسي در تعريف آن داشت، کم‌رنگ شد و در عوض، دوگانگي جديدي ميان معنويت و دين رخ نمود.
    در اواخر قرن بيستم باورهاي متأثر از جريانات فرهنگي و اجتماعي عصر روشنگري، اصلاحات ديني و تحولات معرفت‌شناختي در جغرافياي مغرب زمين، در اين سو که معنويت مي‌تواند در چارچوبي خارج از حوزة دين وجود داشته باشد، تثبيت شد و گسترش يافت (فولر، 2001، ص180).
    2-1. معنويت از منظر متفکران غربي
    پيش‌تر گذشت که در دهه‌هاي اخير، مفهوم «معنويت» در ميان متفکران غربي دچار تحولاتي عميق شده و به سوي ديدگاه‌هاي متنوعي درخصوص ارتباط انسان با امور متعالي و فراتر از زندگي روزمره پيش رفته است، به‌گونه‌اي‌که هم از يک‌سو اين اصطلاح با دين و نزديکي با امر مقدس قرابتي دوباره يافته و از سوي ديگر تجربه‌اي فردي و انساني پنداشته شده که در قالب جست‌وجوي معنا و هدف در زندگي تجلي مي‌يابد.
    براي نمونه، در باور برخي، «معنويت» مانند دين، با نزديکي به يک شيء مقدس يا ادراکي که فراتر از خود است، ارتباط دارد (هيل و ديگران، 2000، ص54).
    توصيف برخي ديگر از «معنويت» به‌مثابة جوهرة وجود انسان است که سوق‌دهندة فرد به سوي دريافت معنا در زندگي متناسب با طبيعت جست‌وجوگر او باشد. در اين بيان، معنويت به‌نوعي ابزار آگاهي‌بخش تلقي شده است که موجد آگاهي در ضماير افراد مي‌شود، آن هم به‌صورت ذهني (گريگوري، 2013، ص156).
    از منظر داليا «معنويت» به چيزي بيش از وضعيت دروني فرد اشاره مي‌کند؛ يعني به‌معناي وجودي که بر تعالي تمرکز دارد، اشاره مي‌کند (داليا، 2005، ص55).
    گيبسون معتقد است: «معنويت» تجربه‌اي است که به‌صورت فردي شکل مي‌گيرد و به‌واسطة زمينه‌هاي اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، نژادي، جنسيتي و ديني بيان مي‌شود (گيبسون، 2011، ص526).
    درک مک دونالد از معنويت شامل پنج بعد است: جهت‌گيري شناختي به سمت معنويت؛ بعد تجربي معنويت؛ بهزيستي وجودي؛ باورهاي ماوراءالطبيعه؛ و دين‌داري (مک دونالد، 2000، ص160).
    عده‌اي هم بيان مي‌دارند: معنويت مي‌تواند بين تمام آنچه به لحاظ ديني متمرکز است تا باورها و اعمال معنوي با محوريت انسان، جهان طبيعي يا کيهان متغير باشد، وجود داشته باشد (ورثينگتون و ديگران، 2011، ص206).
    لويال رو و برايان هنري اسميت بر اين باورند که معنويت نوين به فرايندي اشاره دارد که از تجربه‌هاي شخصي و عرفاني افراد نشئت مي‌گيرد و ممکن است به‌تدريج، خود يک قالب ديني را شکل دهد. آنها در تببين ادعاي خود بيان مي‌دارند: در دنياي معاصر، زماني که آموزه‌هاي ديني يا اسطوره‌هاي بنيادين يک دين با علم سازگار نباشند يا اديان جديدي با تفاسير متفاوت از مقدسات ظهور کنند، يا آموزه‌هاي دين موجود نتوانند نيازهاي معنوي افراد را به‌درستي تأمين کنند، معنويت در ادبياتي نوين در جوامع انساني سر برمي‌آورد (اسميت، 2023، ص4).
    هيچ‌يک از تعاريف ارائه‌شده مبين همة لوازم و اصول معنويت به نحو جامع نيست؛ اما در مقام ارائة يک جمع‌بندي از مجموع آنچه بيان شد، مي‌توان گفت: اصطلاح «معنويت» در فضاي غرب، تجربه‌اي انساني را توصيف مي‌کند که از تعامل بين فرد و يک نيرو يا موجود بيروني ناشي مي‌شود و فراتر از انسان گسترش مي‌يابد. بر همين اساس، مراد از «معنويت» مي‌تواند طيف وسيعي از مجموعة باورها و کنش‌ها باشد،‌ از معطوف‌بودن به چارچوب زيستي مطابق با دين و عبادت‌محور گرفته تا مسيري سيال که امکان کسب تجربياتي را براي فرد فراهم مي‌کند که به‌واسطة‌ آن مي‌تواند به تفسير چرايي‌هاي زندگي خود بپردازد و حتي ساختاري ناظر به جست‌وجوي معنا و نيز نوعي کل‌گرايي (Holism) باشد.
    3-1. معنويت در بستر جنبش عصر جديد
    در دنياي غرب ـ و چه‌بسا جهان بشري ـ به‌ويژه پس از وقوع جنگ‌هاي جهاني، احساس نياز به داشتن جهت‌گيري معنوي در زندگي رو به رشد بوده است. بااين‌حال، بيشتر کساني که در دنياي غرب براي يافتن معنا در زندگي تلاش مي‌کنند، از دين سرخورده و از آن گريزان‌اند. آنها همچنين با توضيحاتي دربارة زندگي که مبتني‌بر تقليل‌گرايي علمي و نيز اصول مصرف‌گرايي جامعة امروزي است، آشفته مي‌شوند. درنتيجه، بسياري از جويندگان معنويت اعمال و جهان‌بيني‌شان را از ديگر سنت‌هاي ديني و معنوي (مانند هندوئيسم، بوديسم، تائوئيسم) و همچنين از گذشتة بت‌پرستي در اروپا و سنت‌هاي مختلف شمني اتخاذ مي‌کنند.
    بر همين اساس، امروزه گروه‌هايي از مردم غرب خود را معنوي ـ اما نه ديني ـ معرفي مي‌کنند؛ زيرا شيوه‌هاي جديد زيست فردي و اجتماعي و محصولات فرهنگي معنويت‌محور که معمولاً به‌عنوان عصر جديد شناخته مي‌شوند، متأثر از آموز‌ة معنوي جنبش عصر جديد ظهور يافته‌اند. همان‌گونه‌ که محققان بيان کرده‌اند، از مشخصه‌هاي اصلي اين جنبش انتظار براي تجربة تحولي عميق (هانگراف، 1998، ص331) يا چرخش دروني در جست‌وجوي معني و تقديس‌ خويش است (هانگراف، 1998، ص224).
    ليندا وودهد و جي وينست در کتاب خود با عنوان معنويت در اديان در جهان امروزي (وينست و وودهد، 2009، ص327) براي معنويت جديد، هفت ويژگي بيان کرده‌اند: نوعي تجربة دروني غيرقابل توصيف؛ تأکيد بر نقش فرد به‌مثابة مرجع نهايي در تشخيص حقيقت معنوي؛ ارزش‌گذاري بر جست‌وجو و مدارا با مسيرهاي مختلف معنوي؛ بهره‌گيري از ابزارها و فنوني مانند ذهن‌آگاهي (مديتيشن) براي تقويت هوش معنوي؛ وجود تمايلات آزادي‌خواهانه، برابري‌خواهانه، انسان‌سالارانه و خودسازانه؛ تأکيد بر نگاه جامع‌نگر مبتني بر باور به وجود ارتباط ذاتي ميان تمام اجزاي هستي، اعم از جنبه‌هاي مادي و نامرئي کيهان؛ و تلقي مقدس‌مآبانه از طبيعت به‌مثابة نيروي حامل زندگي.
    بنابراين به نظر مي‌رسد کاربردهاي کنوني اصطلاح «معنويت» به گونه‌اي فزاينده با فرهنگ جنبش عصر جديد پيوند يافته و اين جنبش با تحولات چشمگيري در تعريف و به‌کارگيري اين مفهوم همراه بوده است. البته پژوهشگراني مانند پل هيلاس و ليندا وودهد اشاره کرده‌اند که شرکت‌کنندگان در فعاليت‌هاي مرتبط با عصر جديد، ممکن است لزوماً به اعمال خود برچسب کل‌نگر يا معنوي نزنند و ترجيح دهند تنها به‌عنوان مصرف‌کنندگان اين باورها و اعمال شناخته شوند تا عضوي از جنبش (هيلاس و ووهد، ‌2005، ص30).
    2. انواع مباني نظري در تحليل جامعه‌شناختي معنويت در جنبش عصر جديد
    جنبش عصر جديد با ادغام عناصر فرهنگي و معنوي از سنت‌هاي گوناگون، مدعي است پاسخي فراخور به نيازهاي معنوي انسان امروزي ارائه کرده است. بدين‌روي تحليل جامعه‌شناختي پديدة محل بحث مي‌تواند به درک بهتر تحولات معنوي و فرهنگي در جوامع امروزي کمک کند. در اين زمينه، گروهي از جامعه‌شناسان، نظريه‌پردازان علوم اجتماعي و دين‌پژوهان امروزي در ارائة تحليل درخصوص چرايي شيوع معنويت‌گرايي در جوامع معاصر به الگويي نزديک شده‌اند که از الگو‌هاي رايج در اين باب (ازجمله انواع طبقه‌بندي‌هايي نظير اديان نهادينه، مذاهب، فرقه‌ها، کيش‌ها و يا جنبش‌هاي نوپديد ديني) فاصله دارد؛ زيرا به‌باور آنها، چنين اصطلاحاتي براي تبيين و سنجش آنچه از پديدة جنبش عصر جديد مد نظرشان است، نارسا هستند. آنها اين الگو را «معنويت‌گرايي عصر جديد» نام نهاده‌اند.
    در مجموع، آراء انديشمنداني را که به تحليل جامعه‌شناختي ماهيت معنويت عصر جديد پرداخته‌اند، با همة تنوع و پراکندگي که دارند، مي‌توان در چند مبناي نظري جمع‌بندي نمود و انواع مباني نظري را که از منظر جامعه‌شناختي در ارتباط با چگونگي شکل‌گيري و فهم معنويت‌ عصر جديد ارائه شده‌اند بدين شرح بيان کرد:
    1-2. نظرية تأثيرپذيري دين از فرايند عرفي‌گرايي
    قائلان به اين مبنا که از شاخص‌ترين آنها هانگراف است، بر عرفي‌شدن انديشة ديني در بستر عصر جديد تأکيد دارند. هانگراف با رهگيري تحولات تاريخي و تغييرات اجتماعي در غرب درخصوص رابطة نهاد ديني (کليسا) و دولت در قالب دورة پيشانوگرايي وحدت، دورة همزيستي ضعيف و سرانجام دورةجدايي و چه‌بسا انقياد نهاد ديني از دولت، چنين استدلال مي‌کنند که عرفي‌گرايي را مي‌توان به‌خوبي به‌منزلة عامل دگرگوني کامل دين تحت تأثير فرايندهاي تاريخي و اجتماعي، به‌ويژه از قرن هجدهم به بعد و در قالب ساختار عصر جديد درک کرد. ماهيت اين دگرگوني آن است که اديان با رقابتي فزاينده‌ از سوي معنوياتي مواجه مي‌شوند که خود ديگر مبتني‌بر آنها و نهفته‌ در آنها نيستند، بلکه کاملاً خودمختار مي‌شوند.
    مبناي او در اين مدعا آن است که در پيشينة تاريخي آن، هرگز جامعه‌اي انساني‌ وجود نداشته است که فرهنگ مشترک آن ديني نباشد؛ يعني جامعه‌اي که نمادهاي مشترک آن چارچوب کلي‌تر و فراتجربي از معنا براي حفظ ارتباط مناسکي با آن نمادها را فراهم نکند. دقيقاً چنين مجموعه‌اي از نظام‌هاي نمادين براي جامعة معاصر، اساسي است، با اين تفاوت که ديگر ديني نيست (هانگراف، 2000، ص300).
    بر همين اساس، هانگراف بيان داشته است: جامعة عرفي‌نگر غربي را مي‌توان به‌مثابة يک «ناهنجاري تاريخي» در نظر گرفت که به‌گونه‌اي بي‌سابقه از فرهنگ‌هاي پيشين بشري گسسته است. اين گسست ناشي از تمايز بين اديان و معنويات است و مي‌تواند همچون ابزاري تحليلي براي دستيابي به فرايند عرفي‌نگري دين به اين معنا به‌کار رود.
    هانگراف در ادامة نظريات خود بيان مي‌دارد که در معنويت‌هاي عرفي‌نگر به‌طور مستمر ترکيب‌هاي جديدي ايجاد مي‌شود و دقيقاً همان چيزي را ارائه مي‌دهد که دين هميشه ارائه کرده است: امکان برقراري ارتباط مناسکي با يک چارچوب فراتجربي کلي‌تر از معنا، با اين تفاوت که در بستر جديد، همواره مبتني‌بر خودمختاري فردي است. بدين‌سان، افراد به‌صورت شخصي به تجربيات خود در زندگي روزمره معنا مي‌بخشند (هانگراف، 2000، ص302). اين فرايند ويژگي حياتي جنبش عصر جديد است.
    معنويت‌هاي جديد سر برآورده از اين تحول عموماً بر هر چيزي متمرکز مي‌شوند که ارتباط نزديکي با کليساهاي سنتي و الهيات آنها ندارد. ازاين‌رو آنها سنت‌هاي جايگزين و ساختار‌هاي نمادين غيرديني (از عرفان و باطني‌گرايي غربي در فرهنگ خود گرفته تا سنت‌هاي معنوي و بومي مختلف از فرهنگ‌هاي ديگر) را ترجيح مي‌دهند (هانگراف، 1998، ص303).
    پيامد مستقيم چنين تغييري حذف منبع مشترکي از اقتدار است. مهم‌ترين عملکرد وجود چنين منبعي آن است که نشان مي‌دهد چگونه همة پيش‌فرض‌هاي برشمرده‌شده و معنويات حاصل از آنها در يک چارچوب ديني با يکديگر تناسب پيدا مي‌کنند. با حذف اين منبع، شخص به حال خود رها مي‌شود تا پيامدهاي ديني ساختار‌هاي نمادين موجود در جامعه و فرهنگ زيستة خود را کشف کند. از همين‌جاست که به باور هانگراف، عصر جديد تجلي برتر عرفي‌نگري دين تلقي مي‌شود؛ زيرا بر اساس آن، دين صرفاً به موضوع «انتخاب فردي» تبديل مي‌شود و خود را از نهادهاي ديني، يعني از تعهد انحصاري به اديان خاص جدا مي‌کند (هانگراف، 2020، ص29-64).
    بنابراين بر مبناي اين نظر هانگراف بايد گفت: معنويت عصر جديد در وجه معرفتي خود، بيان تجربه‌اي فرهنگي را که به‌شدت فردي شده، با عقلانيت علمي فزايندة انسان امروزي درهم آميخته و با اتخاذ راهکارهاي معنوي، عمل‌گرايانه و مبتني‌بر تجربيات شهودي، اقدام به ترسيم معنايي از جهان بر اساس امور ماوراي طبيعي کرده است.
    افزون بر آنچه بيان شد، هانگراف معتقد است: عصر جديد تمام آنچه را در درون فرد پنهان بوده و با انجام اعمال، رويه‌ها و مطالعات گوناگون، قابل دستيابي است، به‌‌عنوان «باطن‌گرايي» (esotericism) مي‌شناسد. او به‌مثابة محققي که صداي او در حوزۀ مطالعات باطن‌گرايي نيز پيشرو است، در عين اينکه نياز به همکاري فشرده بين دانشمندان غربي و غيرغربي را در اين خصوص لازم مي‌شمارد، از مرزبندي غربي در مطالعۀ باطن‌گرايي بر اساس يک الگوي ‌اشاعه‌گرايانه دفاع مي‌کند و مي‌گويد: در تمام نظريه‌پردازي‌هاي اصلي در اين زمينه و زمينه‌هايي که آن را با جنبش عصر جديد مرتبط مي‌سازد، «باطن‌گرايي» محصول فرهنگ غرب، به‌ويژه اروپاي غربي است. بنابراين هرچند جهش‌هايي در باطن‌گرايي غربي به‌مثابة يکي از کليدي‌ترين آبشخورهاي معنويت عصر جديد رخ داده، اما در اين جغرافيا آن را به اشتباه، صداهاي اصيل معنويت‌هاي غيرغربي خوانده‌اند (هانگراف، 2015، ص61).
    2-2. نظرية تأثيرپذيري فرايند عرفي‌گرايي از دين
    در مطالعات برخي ديگر از انديشمندان علوم اجتماعي (همچون برايان ويلسون، پيتر برگر،‌ ديويد مارتين،‌ رادني استارک و استيو بروس) استفاده از نظرية عرفي‌نگري براي اثبات زوال دين يا انقراض آن مدت‌هاست محل مناقشه است. در سه دهة اخير، اين محققان بر اين واقعيت که عرفي‌نگري ديگر مفهوم مناسبي براي توصيف تحول باورهاي ديني و پيامدهاي آن در جوامع نيست، توافق کرده‌اند. قائلان به اين مبنا که از شاخص‌ترين آنها مي‌توان پيتر برگر را نام برد، باور دارند پذيرش عرفي‌‌شدن جوامع بشري با افول قدرت و نفوذ نهادهاي ديني، دربردارندة هيچ نوع الزامي در عرفي‌شدن افراد اين جوامع نيست، بلکه به‌عکس، آنچه در اين جوامع ديده مي‌شود بقاي باورها و اعمال ديني در زيست افراد است. پس هرچند عرفي‌نگري با کنار گذاردن دين به بي‌خانماني معنايي انسان امروزي منجر شد، اما با دميدن در آتش نياز ماورايي و جهان معنادار براي او، راه را براي رويش معنويت‌گرايي عصر جديد هموار ساخت. (برگر، 1380، ص 18-26).
    بر همين اساس، انديشمندانِ قائل به نظرية «تأثيرپذيري فرايند عرفي‌گرايي از دين» معتقدند: هرچند بارزترين خصيصة معنويت‌گرايي جديد «تفکيک دين از معنويت» است، درعين‌حال مي‌پذيرند تحولاتي که در پديدة معنويت‌ عصر جديد در حال رخ دادن است، در عين آنکه نشان‌دهندة زوال برخي اشکال امر مقدس و عرفي شدن آنهاست، حاکي از بازگشت صورت‌هاي ديگري از امر قدسي در قالبي عرفي‌ شده است (ويلسون و کرسول، 1387، ص12).
    آنچه ليندا وودهد جامعه‌شناس نيز بر آن تأکيد مي‌کند اين است که جويندگان «معنوي، اما نه ديني» لزوماً بي‌خدا نمي‌شوند و يا اين باور را که چيزهايي فراتر از اين زندگي وجود دارد که به آن معنا مي‌بخشد، کنار نمي‌گذارند.
    اين ادعا همان بيان گِريس ديوي است که مي‌گويد: امر مقدس همچنان حضور دارد؛ اما به‌طور فزاينده‌اي در قالب صورت‌هاي غير سنتي ـ نهادي تبلور مي‌يابد. او اين پديده را «باور داشتن، بدون تعلق داشتن» مي‌خواند؛ يعني همان ويژگي مهمي که معنويت را از دين متمايز مي‌سازد (ديوي، 1995، ص105؛ وودهد، 2016، ص187).
    3-2. نظرية «انفسي‌شدن دين»
    اين نظري خود را به‌مثابة دشمن اصلي نظرية عرفي‌نگري معرفي کرده است؛ زيرا تأکيد دارد فرايندهاي تجددگرايي (ازجمله عرفي‌نگري) نه‌تنها منجر به کاهش اهميت اجتماعي دين نمي‌شود، بلکه منجر به تغيير در اشکال اجتماعي آن مي‌گردد. بنابراين با کاهش تعلقات نهادي، باور همچنان تداوم مي‌يابد و به‌طور فزاينده‌اي شخصي، منفک و ناهمگون مي‌شود. شاخص‌ترين قائلان به اين مبنا پل هيلاس و ليندا وودهد هستند (هيلاس و وودهد، ‌2002، ص25).
    بر اساس همين نظريه است که برخي انديشمندان نظرية «فردي‌شدن دين» را در مقابل اشکال سنتي و نهادينه‌شدة دين‌داري مطرح کرده‌اند که در آن اشکال دين‌داري به‌طور فزاينده‌اي با انواع دروني‌تر مبتني‌بر انتخاب فردي و داراي خصوصيت ترکيبي جايگزين مي‌شوند. معنويت‌هاي حاصل از چنين ترکيبي در انديشة غربي، با درهم آميختن آموزه‌هاي ديني، يافته‌هاي روانکاوانه و فنون روان‌شناختي، آنچه را در انديشة ديني متعلق به خداست به‌طور معمول به «خود» (The self) انسان نسبت مي‌دهند. شاخصة اصلي اين معنويت‌ها دگرگون‌کردن مناسبات ميان خدا، انسان و طبيعت بر اساس رويکردهاي تعادلي و کل‌نگرايانه است.
    پيامد پذيرش اين نظرگاه آن است که نه‌تنها ما در ساحت معنويت عصر جديد با تأکيد کلي بر «فردي‌سازي» سروکار داريم، بلکه با پديده‌اي منحصربه‌فرد و بي‌سابقه روبه‌رو هستيم؛ زيرا براي اولين بار در تاريخ، معنويات ـ اگر نگوييم به‌طور کامل، دست‌کم به صورت قابل‌توجهي ـ از اديان خاص موجود جدا مي‌شوند و زندگي خود را در چارچوب يک جامعة غيرديني ادامه مي‌دهند. در زمينة اين تحول، جست‌وجوي معنا مبتني‌بر شهود فردي، فراتر از حواس و ذهن منطقي، الگوي انتقادي‌ قدرتمندي را، هم در مواجهه با باورهاي ديني نهادينه‌شده و هم نسبت‌به هرچه با يک جهان‌بيني علمي صرفاً عقل‌گرايانه مرتبط است، منعکس مي‌کند (فاس، 1991، ص651). چون هر دو مورد برشمرده شده، رکن غالب فرهنگ غرب در گذشته بوده است ـ که به‌اختصار، از آنها به‌عنوان «عقل» و «ايمان» ياد مي‌شود ـ رد مي‌شوند. بنابراين دور از انتظار نيست که چنين معنويت فردي‌شده‌اي بر تجربة دروني شخصي تأکيد کند.
    در جمع‌بندي نظرية «انفسي‌شدن دين» مي‌توان گفت: اين ديدگاه از معنويتي کلي‌تر يا باورهاي ماوراي طبيعي سخن به‌ميان مي‌آورد که مشخصة جوامع امروزي است و تحت تأثير تغييرات سريع فناورانه، اجتماعي و فرهنگي قرار دارند. اين نوع باورها پديده‌اي را تشکيل مي‌دهند که مي‌توان آن را «دين‌داري فردي و وابسته به خود که مبتني‌بر باورهاي شخصي است» يا «دين دروني» ‌ناميد. همچنين مي‌توان آن را با عناويني همچون «معنويت جايگزين» يا «باور عمومي به ماوراي ماده» نيز توصيف کرد.
    آنچه از فرايند تجدد (مدرنيتۀ) دين حاصل مي‌شود، ثمرة متفاوت همين نوع دين‌داري است. در اين تفسير از معنويت، اعتقادات مبهم باطني‌گرا و مبتني بر علوم خفيه و حتي غيرديني نيز مجاز است (هرويو لوژه، 2001، ص161-175؛ هيس، 2019، ص226-229).
    نظرية اخير علاوه بر جمع بين دو مبناي ديگر و طرح فردگرايي معنوي، اخلاقي و ابزاري به‌مثابة مبناي فرهنگي عصر جديد، شکل‌گيري نوع جديدتري از آن را هم آشکار مي‌سازد که بايد آن را «گرايش به فردگرايي درون‌‌نما» ناميد. بر همين اساس است که مفهوم «تکثر» در معيارهاي داوري گزاره‌هاي شهودي ـ معنوي در بستر معرفتي عصر جديد شکل گرفته است و درنهايت، خبر از ويژگي‌هايي مي‌دهد که ريشه در حاکميت تجددگرايي (مدرنيسم) بر زندگي و ذهنيات انسان دارد.
    بنابراين ممکن است تصور شود تعاريف و کاربردهاي جديد «معنويت» در بستر عصر جديد متفاوت از کاربردهاي نوگرايانه و پيشانوگرايانة آن است. با اين وجود، همچنان تا حدي اشارات پيشيني خود به قلمروهاي متافيزيکي و غيرجسماني زندگي و همچنين جوهر دين را حفظ مي‌کند؛ زيرا برخي از عناصر مشترک معنوي در بستر عصر جديد وجود دارند که مدام تکرار مي‌شوند؛ همچون ارزش‌ها و معاني فراتر از آنها به‌مثابة راهي براي درک آگاهي دروني و رشد شخصي که به جنبة مراقبه‌اي ـ شهودي و غيرعقلاني از خود اشاره دارند و براي ارتباط درون و بيرون مي‌کوشند. بر اين اساس مي‌توان معنويت عصر جديد را سفري دانست که از نزديک با پيگيري رشد و تکامل شخصي مرتبط است (فولر، 2001، ص60؛ فورمن، 2004، ص48؛ روف، 1999، ص45).
    نظر به هر سه مبنا و نظرية ذکرشده، بايد گفت: هرچند امروزه يافتن يک طبقه‌بندي قابل ‌قبول از اصطلاح «معنويت» در بستر عصر جديد دشوار است، اما درنهايت، بايد آن را نتيجة مصالحة بين دين و تجدد قلمداد کرد؛ فرايندي که مبتني‌بر آن، با استمداد از اموري که محصول دوران نوين هستند (ازجمله تجربه‌گرايي و فردگرايي) تلاش مي‌شود ابعاد فراطبيعي دين، تجربه‌پذيرتر و درنتيجه، داراي اثراتي ملموس‌تر در زندگي فردي گردند. با اين حال، نبايد از اين مهم غافل شد که مؤلفه «انفسي‌شدن» و «فردي‌شدن» دين شاخصۀ کليدي اين تحول است؛ زيرا در آن شخص به حال خود رها مي‌شود تا پيامدهاي ديني ساختارهاي نمادين موجود را با ارجاع به تجارب دروني خود دريابد. ازهمين‌رو معنويت صرفاً به موضوع «انتخاب فردي» تبديل مي‌شود و خود را از تعهد انحصاري به اديان خاص جدا مي‌کند.
    3. تحليلي درخصوص معنويت امروزي عصر جديد
    به نظر مي‌رسد تحولات عمده‌اي که از عصر نوزايي به بعد در تاريخ انديشة غرب رخ داد موجب تشديد ناآرامي‌هاي سياسي و درنهايت، تضعيف نفوذ کليسا و دين نهادينه‌شده در جوامع اروپاي غربي گرديد. اين روند به پيدايش و تقويت فردگرايي و نسبي‌گرايي منجر شد که بعدها به يکي از ويژگي‌هاي کليدي معنويت عصر جديد تبدل گرديد. درنتيجه، فردگرايي شديدي در اين جوامع پديد آمد و بر جايگاه فرد به‌مثابة موجودي مستقل و فراتر از هر نهاد يا نقش بيروني تأکيد کرد.
    همين ويژگي به هستة اصلي آموزه‌هاي معنويت عصر جديد تبديل شد و به‌تدريج موجب گرديد معنويت به‌مثابة مفهومي ناملموس و غيرقابل اندازه‌گيري، مشابه پديده‌هاي روان‌شناختي و جامعه‌شناختي بررسي قلمداد گردد. در اين شرايط، در برخي از خرده‌فرهنگ‌هاي غربي، دين که نهادي جامع بود،‌ شکلي محدود پيدا کرد؛ زيرا باور‌ها به اين سو رفت که دين به‌جاي گسترش استعداد انساني، آن را محدود مي‌کند. در عين حال، معنويت به‌مثابة بيان فردي، از ظرفيت‌هاي بزرگ انساني از دين متمايز شد و در تجدد اين نظري تقويت گرديد که معنويت لزوماً با خداباوري مرتبط نيست، بلکه به ابعاد خودمتعالي و معناساز ذهن انسان مربوط است.
    در ادامة رصد اين تحول و پيامدهاي آن مي‌توان گفت: محبوبيت آيين‌هاي معنويت‌محور عصر جديد در دهة ۱۹۶۰ در اروپا و ايالات متحده، ناشي از گسترش اين باور بود که نيازهاي رواني و معنوي افراد را مي‌توان بدون مواجهه با انتقادات رايج عليه دين‌هاي سنتي برطرف کرد. بنابراين آموزه‌هاي معنوي عصر جديد معنويتي به‌شمار آمدند که تمام اديان و نمادهاي ديني را در قالب يک حقيقت روان‌شناختي جهاني مي‌پذيرفتند. در اين زمينه، معنويت به يک «ابر دين» تبديل شد که به‌طور ذاتي سازوکارهاي دروني دين‌ساز روان انسان را شکل مي‌داد. اين تغيير موجب شد استحکام اديان نهادينه‌شده جاي خود را به سياليت و تغيير مداوم تفاسير فردي از دين و معنويت در چارچوب عصر جديد دهد. ازاين‌رو باورها به اين سمت رفت که معنويت‌هاي جديد براي زندگي معاصر در غرب مناسب‌تر از اديان سنتي هستند؛ زيرا به افراد امکان مي‌دهند تا معنويت را به صورت فردي تجربه کرده، در عين حال از فشارها و محدوديت‌هاي جمعي اديان نهادينه‌شده اجتناب کنند. به همين سبب، رويکردهاي عصر جديد به‌مثابة گزينه‌اي مناسب براي جوامع امروزي تلقي شدند.
    نظر به بيان سابق، عصر جديد را بايد پاسخي به نگراني‌ها، نيازها و پرسش‌هاي ديني انسان امروز دانست؛ تلاشي که او براي کشف مجدد بُعد معنوي در زندگي خود انجام مي‌دهد. علاوه بر اين، در اين نوع معنويت هنگامي که از جست‌وجوي معنا و هدف زندگي سخن به ميان مي‌آيد، تفاوت‌هاي محقق در شخصيت افراد و عقايد آنها در بسياري از موارد مربوط به زندگي در نظر گرفته مي‌شود.
    بر همين اساس است که ماهيت سيال و فردگرايانة معنويت عصر جديد آن را به حوزه‌اي چالش‌برانگيز براي درک يا استفاده از الگو‌هاي سنتي تحليل ديني تبديل مي‌کند. با اين‌همه بايد گفت: کساني که به معنويت عصر جديد پايبند بوده و با آن همراهي مي‌کنند، ويژگي‌هاي مشابهي دارند که ممکن است آميخته‌اي از آموزه‌هاي باطني، دروني، ديني، رشد معنوي و اراده‌اي باشد براي جست‌وجوي آنچه معتقدند حقيقت و صلح است.
    علاوه بر اين مي‌توان معنويت عصر جديد را يک «آيين اصلاحي مشترک» تلقي کرد که در آن براي درک جهان، انسان، ماوراي طبيعت و روابط ميان اين ماهيات و پديده‌ها تلاش جمعي صورت مي‌گيرد. بر همين اساس است که اين جنبش به شرکت‌کنندگان در آيين و اعمال خود کمک مي‌کند تا در چارچوبي قابل اجرا، ارزش‌هاي شخصي خود را مشخص نمايند. بنابراين، اگر گفته شود نيروي محرک معنويت عصر جديد در دنياي امروز، آگاهي فزاينده از تفاوت‌هاي فردي و تنوع فرهنگي است و اينکه انتخاب ديني يک تصميم شخصي محسوب مي‌شود، سخني اغراق‌آميز نخواهد بود و بر اين مبنا مي‌توان معنويت عصر جديد را نماد «مردمي ‌کردن معنويت» در عصر حاضر دانست.
    بر اساس آنچه ذکر شد، مي‌توان گفت: ظهور اشکال جديد زندگي معنوي در جهان معاصر نشان‌دهندة تغييرات بنيادين در ماهيت و نقش دين در جامعه بشري نيست، بلکه به‌طورکلي بازتابي از تغييرات فرهنگي است؛ زيرا اگر دين را مانند فرهنگ به‌مثابة پديده‌اي پويا و سيال ببينيم که هم در سطح جمعي و هم در سطح فردي ظهور مي‌کند، بايد بپذيريم که مانند ساير داده‌هاي فرهنگي، در طول تاريخ تحت تأثير فرايندهايي همچون جهاني‌شدن، کثرت‌گرايي، فردگرايي، عرفي‌گرايي و حتي سرمايه‌داري قرار گرفته است. اين امر نشان مي‌دهد که دين و معنويت همواره در تغيير بوده‌اند و معنويت عصر جديد نمايانگر اين تحول مداوم است.
    بنابراين هرچند باورهاي اصلي در اديان سنتي ممکن است ثابت بمانند، اما ديدگاه‌ها و تفاسير آنها همواره در حال تغييرند. جنبش‌هاي ديني و معنوي جديد، ازجمله معنويت عصر جديد، واکنشي به تحولات الهياتي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي هستند و مي‌توانند نمونه‌اي بارز از معنويت نوين به‌شمار آيند.
    بر اين اساس معنويت نوين درواقع تجلي دين انساني است که پاسخگوي نيازهاي متغير انسان امروزي است. با اين حال هيچ معيار دقيقي براي ارزيابي گزاره‌هاي معنويت عصر جديد وجود ندارد؛ زيرا اين نوع معنويت از يک‌سو وابستگي به سنت‌هاي ديني را رد مي‌کند و از سوي ديگر به شدت فردي است و با معيارهاي عقلي و استدلالي قابل سنجش نيست. بنابراين، هر گزارة معنوي که ادعاي خودآگاهي، تحقق استعداد فردي، کاهش رنج و دستيابي به آرامش داشته باشد، در دايرة معنويت جاي مي‌گيرد و به رسميت شناخته مي‌شود. همين موضوع موجب شده است تا بازار مباحث مرتبط با اين نوع معنويت در حوزه‌هايي مانند فراروان‌شناسي و روان‌شناسي رونق يابد و حتي ابعاد تجاري نيز به خود بگيرد.
    4. نقد معنويت جنبش عصر جديد در مقايسه با معنويت توحيدي عرفاني
    توجه به معنويت توحيدي ـ عرفاني در مقايسه با آنچه درخصوص معنويت نوين عصر جديد مطرح گرديد، مجالي وراي پژوهش پيش‌‌رو مي‌طلبد. بااين‌حال، به‌اجمال مي‌توان گفت: پاية اين نوع معنويت در اعتقادات يا الهيات نظام‌مند عرفاني بوده و هستة اصلي آن ايمان مبتني بر تجربه است.
    در معنويت توحيدي ـ عرفاني، بر اين نکته تأکيد مي‌شود که حقيقت مطلقي به نام «حق‌تعالي» در قالب وحدتي که کثرت را دربر گرفته، همة هستي را پوشش داده است. انسان باورمند به چنين معنويتي، با پذيريش مسئلة آفرينش، هستي را ذوبطون مي‌داند که جهان کمّي، مادي و زوال‌‌پذير تنها بخش کوچکي از آن است و البته مراتب پردوام و استوارتري پس از آن وجود دارد که مي‌‌توان با آنها در ارتباط بود و مسير تکامل را پيمود.
    ازهمين‌روست که معنويت توحيدي ـ عرفاني حصول ارتباط عاشقانه ميان انسان و خداوند را که هدف از آن شناخت زيباي مطلق و تلاش براي ايجاد مماثلت هرچه بيشتر با اوست، در عين داشتن رابطۀ عبد و معبود، امري کاملاً ممکن برمي‌شمارد؛ زيرا اين نوع معنويت در تلاش براي توجه‌ دادن انسان به ساحات باطني و ملکوتي خود و عالم هستي است که اعلا مرتبة اين ساحات وجود حضرت حق است.
    بنابراين در معنويت عرفاني، اعتقاد به يک خداي متشخص که با ظهور و سريان خود در تمام هستي جاري است، اصلي مسلّم و پذيرفته‌ شده است و امکان ارتباط با او وجود دارد. شاکلۀ اين معنويت بر لزوم ارتباط برقرار کردن انسان با سرمنشأ اصلي تمام عالم است. اساساً اين سرمنشأ اصلي، از هستي و خلقِ خود محجوب نيست، بلکه اين انسان است که به سبب دنيازدگي از ارتباط وجودي خود با خالق خويش غافل مي‌گردد (ر.ک. ابن‌عربي، بي‌تا، ج3، ص325 و 457؛ ج4، ص 189؛ جامي، 1370، ص186).
    در مجموع، مي‌توان گفت: در معنويت عرفاني نوعي نسبت با امر متعالي ملحوظ است؛ بدين معنا که تجليات حق‌تعالي در هستي همواره به‌مثابة امر حاضر تلقي شده، امکان شهود آن در متن واقع محقق است. در همين زمينه، در عين اينکه حرکت سلوکي و صيرورت وجودي به سوي اين شهود، حصول عواطف و احساسات را نيز به همراه خواهد داشت، اما هرگز چنين نيست که اموري از اين قبيل در اين نوع معنويت، مرکزيت داشته باشند. علاوه بر اين، چون مستند به سنت ديني، مؤيدات نقلي و عقلانيت سلوکي برگرفته از آنهاست، معيارهاي عقلي استدلالي داشته، قابليت ارزيابي مي‌يابد (يزدان‌پناه، 1392، ص78).
    بنابراين دين اسلام با مبنا قرار دادن باور به ساحات باطني و ملکوتي و حيات اخروي، افق‌هاي متفاوتي از معنويت را ترسيم مي‌کند و عرفان اسلامي با تأسي از اين باور، تلاش براي ارائة نقشة راهي جهت سعادت و کمال انساني را اصلي‌ترين کارکرد خود معرفي مي‌نمايد و در پيوند با آموزه‌هاي ديني يا به‌تعبير ديگر، شرعيات، در عين ايجاد تصويري جامع از يک زندگي معنادار و هدفمند و بيان لوازم هستي‌شناختي آن، ضمانت اجرايي اتصال به مبدأ هستي توسط اين نقشه راه را تأمين و براي آن حدود و ثغور مشخص مي‌کند. ازاين‌رو مي‌توان ادعا کرد: هرچند در معنويت عرفاني، دين در امر متعالي استوار و ايستاست، ليکن با مسائل دنيايي که در آن قرار دارد، مواجهه مي‌کند و در جايگاه پاسخگوي نيازهاي طرفداران ديده مي‌شود.
    درنهايت، اين نکته را بايد خاطرنشان کرد که مدعاي فوق در خصوص پاسخ‌گويي معنويت عرفاني نسبت‌به مسائل دنيايي کماکان مبهم است و نياز به تنقيح دارد. پاسخ به اين پرسش‌ها که آيا دين در اين زمينه و در قبال مسائل دنيايي مي‌تواند سيال باشد، با مدرنيته سازگار ‌شود و ارزش‌هاي فردگرايانه را بپذيرد؟ به بررسى واقع‌بينانه و به‌دور از پيش‌داوري نيازمند است. به نظر مي‌رسد در اين عرصه جاي پژوهش‌هاي بسياري وجود دارد. با اين‌همه، بر معنويت عصر جديد نقدهاي بسياري وارد است که در ادامه بيان مي‌گردند. با توجه به موضوع مقاله تنها به موارد مرتبط در اين خصوص اشاره مي‌شود:
    1-4. نسبي‌گرايي در آموزه‌هاي معنويت
    معنويت عصر جديد با تکيه بر نسبي‌گرايي، آموزه‌هايي انعطاف‌پذير و سيال ارائه مي‌دهد که بيشتر به دنبال تفسير آزاد از اصول معنوي هستند تا تعهد به مباني ثابت. اين رويکرد هرچند به نظر مي‌رسد آزادي باوري، رفتاري و عملي بيشتري به فرد مي‌دهد، اما موجب تزلزل و عدم استحکام و ثبات باورهاي معنوي مي‌شود. درواقع، نسبي‌گرايي به نوعي سردرگمي معنوي منجر مي‌شود که توانايي ايجاد بنياني محکم براي معنويت انسان امروز را ندارد و افراد را به معنويتي ظاهري و سطحي سوق مي‌دهد، بي‌آنکه عمق و ثبات مورد نياز او را تأمين کند. به همين علت است که انسان امروز همچنان در عرصة سردرگمي در قبال زيست حتي اين‌جهاني خود به‌سر مي‌برد.
    2-4. خودمرکزي و خودبسندگي
    همان‌گونه که بيان شد، يکي از ويژگي‌هاي معنويت عصر جديد تکيه بر خودمرکزي و خودبسندگي در پاسخ به نيازهاي معنوي است. اين رويکرد که ريشه در جنبش‌هاي فردگرايانه دارد، به افراد اين پيام را مي‌دهد که هرکس مي‌تواند معنويت خود را بر اساس تجربيات و باورهاي شخصي خويش بسازد. اين نگرش، هرچند ممکن است به آزادي ظاهري بينجامد، اما اغلب منجر به فقدان يک مرجع قابل اعتماد و پايدار در امور معنوي مي‌شود و به نيازهاي عميق انسان امروز براي يک ارتباط معنوي مطمئن و حقيقي، چه در سطح تعامل با خود و چه در سطح تعامل با ديگران و حتي جهان هستي پاسخ نمي‌دهد.
    3-4. التقاط‌گرايي و فقدان هويت مشخص
    معنويت عصر جديد با جذب و ترکيب آموزه‌هاي گوناگون از اديان و مکاتب معنوي متفاوت، رويکردي التقاطي را به‌کار مي‌گيرد که به‌سبب عدم تعهد به اصول ثابت، از ايجاد يک هويت مشخص و منسجم در بين پيروان خود ناتوان است. اين التقاط‌گرايي موجب مي‌شود معنويت‌گرايي عصر جديد همچون «لحاف چهل تکه» به نظر برسد که هرچند ظاهري جذاب دارد، اما براي تأمين نيازهاي معنوي عميق انسان امروز کافي نيست و بيشتر جنبه‌اي نمادين دارد.
    4-4. ناتواني پاسخ به نيازهاي معنوي پايدار انسان امروزي
    در معنويت عصر جديد، به‌سبب تمرکز بر خودبسندگي و تجربه‌گرايي شخصي، به نيازهاي پايدار معنوي انسان امروز توجه کافي نمي‌شود. درحالي‌که آموزه‌هاي معنوي اديان سنتي به نيازهاي بنيادين انسان (همچون رضايت دروني و آرامش پايدار) پاسخ مي‌دهند، معنويت جديد بيشتر بر تجربه‌هاي زودگذر و کوتاه‌مدت متمرکز است. اين بي‌توجهي به نيازهاي عميق و پايدار انسان، معنويت عصر جديد را به مقوله‌اي تبديل کرده که از پاسخ‌گويي به خواسته‌هاي عميق‌تر معنوي و وجودي بلندمدت انسان عاجز است.
    5. مقايسة نسبيت‌گرايي معنويت عصر جديد و استحکام معنويت توحيدي عرفاني
    در معنويت عصر جديد، نسبيت‌گرايي و سياليت آموزه‌ها به افراد اجازه مي‌دهد تا بر اساس تمايلات و باورهاي شخصي، معنويت خود را بسازند. اين انعطاف‌پذيري هرچند ممکن است به جذابيت آن بيفزايد، اما موجب فقدان يک چارچوب استوار و پايدار مي‌شود که به نيازهاي معنوي انسان عمق نمي‌بخشد. در مقابل، معنويت توحيدي عرفاني بر اساس اعتقادات ريشه‌دار و اصول نظام‌مند الهي استوار است که چارچوبي پايدار و قوي براي پيروان خود فراهم مي‌آورد و از رهگذر آن، مسير ارتباطي عميق با خالق و هدف‌گذاري معنوي مشخص را ميسر مي‌سازد. تحقق اين مؤلفه شاخصة کليدي رهايي انسان از وادي سرگشتگي در عرصة زندگي خويش است.
    علاوه بر اين،‌ در معنويت عصر جديد، تأکيد زيادي بر خودمرکزي و خودبسندگي در معنويت وجود دارد و فرد با محوريت تمايلات شخصي، خود را مبناي معنويت قرار مي‌دهد. اين رويکرد گرايش به جنبه‌هاي مادي و فردگرايانه را تقويت کرده، عميقاً نيازهاي واقعي انسان براي اتصال به حقيقتي برتر و والاتر را برآورده نمي‌کند. در سوي ديگر، معنويت توحيدي ـ عرفاني با محور قرار دادن خدا و تأکيد بر عبوديت و عشق به حضرت حق، فرد را به سوي ارتباطي متعالي و کمال‌گرايانه سوق مي‌دهد و به او فرصتي براي شکوفايي معنوي و اخلاقي حقيقي در قالب پيوند با حقيقت مطلق ارائه مي‌کند. بنابراين مي‌توان گفت: خودمرکزي در معنويت عصر جديد در معنويت توحيدي ـ عرفاني، جاي خود را به خداگرايي مي‌دهد.
    بااين‌همه، يکي ديگر از مهم‌ترين نقدها بر معنويت عصر جديد در قياس با معنويت توحيدي ـ عرفاني، «التقاط‌گرايي و تجاري‌سازي» آن است که آن را به نوعي معنويت بازاري و سطحي تبديل کرده است. اين معنويت با گردآوري آموزه‌هاي پراکنده از منابع مختلف و ترکيب آنها به شيوه‌اي تجاري، تنها به سطح نيازهاي معنوي فرد پاسخ مي‌دهد و فاقد عمق و اصالت است. معنويت توحيدي ـ عرفاني با تکيه بر آموزه‌هاي وحياني و سنت‌هاي ديني، بر اصالت و يکپارچگي معنوي تأکيد دارد و از راهکارهاي عميق و پايدار براي شکوفايي معنوي و کمال انساني برخوردار است که نه‌‌تنها به نيازهاي فردي، بلکه به نيازهاي جمعي و اجتماعي نيز پاسخ مي‌دهد.
    نتيجه‌گيري
    معنويت‌هاي‌ جديد به‌وضوح نمونه‌اي از معنويتِ حاصل از دستکاري فردي ساختار‌هاي نمادين موجود ديني و همچنين غيرديني هستند و اين همان چيزي است که امروزه در چارچوب جنبش عصر جديد تحقق مي‌يابد. بر اين اساس در جنبش عصر جديد، در اصل، ما با يک پديدة روزمره سروکار داريم که نظر به آن هرکس نمادهاي جمعي موجود را ـ هرچند به‌معناي حداقلي باشند ـ با ريختن در قالب‌ها و مضامين فردي تغيير دهد، درگير تمرين «خلق معنويت خويش» است.
    معنويت در اين زمينه، موضوع پرورش افکار، عواطف، کلمات و اعمالي مي‌گردد که در ارتباط با جهان طبيعت و ميل به ديدن اشيا به‌مثابة اجزاي طبيعي کل شکل گرفته است؛ زيرا در جغرافياي غرب امروزي، درک انسان‌ها از خود و جهان، بدون ارجاع به خدا يا دين امکان‌پذير شده است. ازاين‌رو ديگر ربطي به آموزه‌هاي ديني يا ماوراي طبيعي ندارد و در مقابل، ادعا مي‌شود معنويت مي‌تواند کاملاً عرفي‌گرا باشد و در حوزه‌هايي جدا از دين ساختاريافته و نهادينه‌شده تجربه ‌شود و تعريفي کارکردگرايانه پيدا ‌کند. بر اين اساس تجربۀ معنوي در تجارب مادي محصور شده، با ارجاع به طبيعت‌گرايي قابل تبيين مي‌گردد. اين رهيافت از معنويت، آموزه‌هايي معنوي عرضه مي‌کند که متناسب با هاضمۀ انسان امروزي باشد.
    علاوه بر اين اگر معنويت ديني را مجموعه‌اي از عقايد سازمان‌يافته و رويکردهاي نظري و عملي خاص مبتني‌بر آن بدانيم که به‌طور معمول توسط يک جامعه يا گروه به اشتراک گذاشته مي‌شوند، معنويت نوين را بيشتر بايد فرايندي قلمداد کرد که مبتني‌بر عمل و تجربة فردي براي کسب تجربيات ذهني ـ رواني است و با داشتن احساس آرامش و هدف در زندگي ارتباط دارد که به روند رشد باورها درخصوص معناي زندگي، ارضاي جنبة رواني ـ اکتشافي فرد و ارتباط با ديگران، بدون اهتمام به هيچ‌گونه ارزش‌هاي دين‌محورانة مشخص مربوط است.
    ازاين‌رو «معنويت‌هاي عرفي‌گرا» و «اديان» را مي‌توان به‌مثابة قطب‌هاي فردي و نهادي در حوزة کلي دين توصيف کرد. مهم است توجه شود همان‌گونه که تصور ديني بدون معنويت (دين قشري) ممکن است، تصور معنويت بدون دين هم ممکن است. ازاين‌رو معنويت‌ها در عين اينکه مي‌توانند بر اساس يک دين موجود ظهور کنند، مي‌توانند بدون آن حيات داشته، عمل کنند. عصر جديد نمونه‌اي عالي از اين امکان اخير است؛ مجموعه‌اي از معنويت‌ها که بر اساس يک جامعة عرفي‌گرا متکثر پديد مي‌آيد.
    در مجموع، بايد بيان داشت: اگرچه توجه به امور باطني، هم در معنويت نوين عصر جديد و هم در معنويت عرفاني مشترک است، اما اين امر در معنويت عرفاني مبتني‌بر تحول وجودي و کسب تجربۀ عرفاني و شهود قلبي مطابق با واقع است که وحدت‌محور است. درواقع اين نوع معنويت يک واقعيت متعالي فرافردي را که قيام تمام هستي به اوست، پيش‌فرض دارد و اتصال به آن را کليدي مي‌شمارد. ازاين‌رو رسيدن به عواطف و احساسات آرامش‌بخش در آن مرکزيت ندارد.
    اما در معنويت نوين عصر جديد چنين پيش‌فرضي وجود ندارد. بر همين اساس يکي از مباني مهم اين معنويت، «توجه به درون» و «مرجعيت درون» براي معنايابي و انفسي‌سازي حقيقت و جعل آن در درون فرد است. همچنين در اين معنويت هر تجربه‌اي که حاکي از واقعيتي باطني، ارتباط معنايي با ابعاد پنهان هستي و احوال عاطفي باشد، خواه وحدت‌محور باشد يا نباشد، موضوعيت دارد. ازاين‌رو کارکردهاي اجتماعي، فرهنگي و زيستي آن اهميت پيدا مي‌کند و لزوماً دغدغۀ کشف واقع و مواجهه با آن را ندارد. پس رسيدن به عواطف و احساسات آرامش‌بخش در اين نوع معنويت مرکزيت مي‌يابد و به اوصاف مادي و ذهني فروکاسته مي‌شود.

    References: 
    • ابن‌‌عربی، محیی‌الدین (بی‌تا). الفتوحات المکیه. بیروت: دار صادر.
    • برگر، پیتر ال (1380). افول سکولاریسم؛ دین خیزشگر و سیاست جهانی. ترجمة افشار امیری، تهران: پنگان.
    • جامى،‏ عبدالرحمن (1370). نقد النصوص فى شرح نقش الفصوص. تصحیح ویلیام چیتیک. تهران: مؤسسة مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
    • جلیلی، رضا (1402). پیامدهای مرجعیت درون در جنبش عصر جدید از منظر عرفان اسلامی. رسالة دکتری. قم: دانشگاه ادیان و مذاهب.
    • راسخی، فروزان (1383). نقد سنت بر سنت‌نماها. اندیشة دینی، 13، 47-66.
    • ویلسون، برایان و کرسول، جیمی (1387). جنبش‌های نوین دینی؛ محدودیت‌ها و امکانات. ترجمة محمد قلی‌پور. مشهد: مرندیز.
    • یزدان‌پناه، سیدیدالله (1392). اصول و مبانی عرفان نظری. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    نقوی، سیده عالیه، سواری، احمد.(1403) بررسی و نقد مفهوم و ساختار «معنویت» در جنبش عصر جدید. فصلنامه انوار معرفت، 13(1)، 101-120 https://doi.org/10.22034/erfani.2025.5001182

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    سیده عالیه نقوی؛ احمد سواری."بررسی و نقد مفهوم و ساختار «معنویت» در جنبش عصر جدید". فصلنامه انوار معرفت، 13، 1، 1403، 101-120

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    نقوی، سیده عالیه، سواری، احمد.(1403) 'بررسی و نقد مفهوم و ساختار «معنویت» در جنبش عصر جدید'، فصلنامه انوار معرفت، 13(1), pp. 101-120

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    نقوی، سیده عالیه، سواری، احمد. بررسی و نقد مفهوم و ساختار «معنویت» در جنبش عصر جدید. انوار معرفت، 13, 1403؛ 13(1): 101-120